الا ای جان بی‌بنیان شب‌خیز
بیا زین راه سرد وحشت‌انگیز
 
اگر مرد رهی با من یکی باش
که می‌سوزاندت این آتش تیز
 
اگر از بند عقل و وهم رستی
چو مُردی هم به راه خانه‌ای نیز
 
خرابات است این، مرگ است هر دم
جهان را وارهان، با خویش بستیز
 
تو را دیشب به جان سرخ دیدم
بسوزان جامه‌ها، از خویش برخیز
 
میان روح‌ها آخر چه باشد
رفاقت‌های خرد و خشک و ناچیز
 
به خود بشکن همه بت‌های هستی
سپس باز آ ، خسته و ریز
  
سخن‌های دل از پیمانه گفتی
ز بزم عاشقان حلمی مپرهیز

الا ای جان بی‌بنیان شب‌خیز | غزلیات حلمی


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

گر نگهدار من آنست که من میدانم ------ شیشه را در بغل سنگ نگه میدارد وبلاگ امیر رضا تشکیلات فرهنگی از ایده تا عمل طراحي وبسايت شيراز آتش نشانان حس سبــــــز من ... مهاجر