چنین رنجی که هستی میزاید. عبوری خاموش از ناکجا به میانهی جان که هزار رگ میدرد و هزار رگ میزاید. چنین زایشی از نیستی، آنگاه که خود را به تمامی بدان وادادهای و حقیقت هر دم از تو هزار شکل نو میزاید.
ای فرزند حقیقت! ای فرزند خدا! این پیوند دیرینه به یاد آر و خود را به تمامی به دستان طربآلودهی عشق وابگذار. بگذار این آلودگی تو را از تو بپالاید و خلاص کند. خود را به عشق بیالای، به حقیقت و به تقدیر محتوم خویش، که از خدا برنشسته و جز به خدا برنمیخیزاند.
حلمی | هنر و معنویت
درباره این سایت