بر لبهی تیز تیغی به قامت آسمان گام برمیدارم. گاهی به شتاب میخیزم، گاهی به سلّانگی و ناز میخرامم. گاهی میایستم بر جهانهای فروخفته در مَه غم و دود ظلمت فریاد برمیزنم. یکی را بیدار میکنم، به راه خویش به بالا ادامه میدهم. گاهی پریشانشدهای در شبی تلخ از ظلمت از رنج نعره میکشد، پس فرو میآیم، دست میگیرم و دست میافشانم.
گاهی میلرزم در ارتفاعی مهیب، گاهی سخت میگریم، و آنگاه ثانیهای در بیزمان میبایست که بگذرد، و آن دم سخت میخندم و رنجها به هیچ میگیرم. رنجها نیز میخندند و تبدیل به شعف میشوند.
آه که گفته است در خدا تنها شعف بیحساب است و تنها دلریسهرفتن از شادمانیهای بیحد؟! نه، در خدا رنج است، رنج بیحد، رنج همه از راه ماندگان، افتادگان و رنج تمام جویندگانی که در ظلمت بیحدّ جهان او را میجویند. در خدا تمام اشکها و تمام فریادهاست. در خداست رنج هجران از روحهایی که به تمنّای اویند و در راههای عبث میگردند و در خداست شعف وصال تمام ایشانی که در دمی راه را مییابند و بال شکرانه میگشایند.
در خداست تمام حرفها،
و در خداست تمام خاموشیها.
حلمی | هنر و معنویت
درباره این سایت