در چشم خستهام خواب ارچه آرزوست
خفتن چه باشدم در جلوهگاه دوست
بلوای اندرون رخصت نمیدهد
بیدار مردمک از مردمان اوست
قلبم که دیرگاه بیواژه میتپید
چون شهد او چشید دائم به گفتگوست
این کیست جامهام صد گونه میدرد
هر گونه میرود فارغ ز جستجوست
از آب دیدهام شرمی چه بایدم
چون خود حضور او ناموس آبروست
از جام کهنهاش نوشم به هر دمی
نقشش چو بادهای، جانش یکی سبوست
خنجر کشد مرا فارغ شوم ز خویش
این گونه یار هم، این گونه هم عدوست
در پیش چشم او از خود چه دم زدن
جان مست بادهاش بی خود به هایوهوست
برخیز حلمیا زین واحه پر گشا
اسرار جام او افسانهی مگوست
درباره این سایت