در خانه ی جان ما سراپا رقص است
اینجا چو شدی بدان که اینجا رقص است
غم را سر هر صبح به قصّاب دهیم
در مسجد ما نباشد حاشا رقص است
صوفی نکند تحمّل این شادی ها
زاهد نکند فهم چه با ما رقص است
هر کس چو یکی دگر به این در آمد
گفتیم برو که بزمِ تنها رقص است
صد حیرت از این جمعیت بی خویشان
ما یک نفریم و یک به غوغا رقص است
ای عقل چو یک پیاله با ما باشی
بینی که تمام کار دنیا رقص است
گفتند چنین که کار تقوا زار است
گفتیم چنان که کار تقوا رقص است
حلمی سر عاقلان به بالا می برد
در دادگهی که حکم تنها رقص است
فاصله ی هر روح تا زیبایی به اندازه ی فاصله ی او تا رنج است. رنج، نه رنج پوچ به دست آوردنهای بشری، بلکه رنج از دست دادن و سبکبار شدن، رنجِ وا شدن و از خفتگی و نهفتگی بالا شدن؛ همچون یک گل با لمس نخستین تیغه ی آفتاب.
رنج ها و گنج ها، هماره، تا ابد. آنکس که شعفِ پنهانِ جوشنده در رگ و ریشه ی زندگی را نمی شناسد، و آنکس که تپش هر روزه ی عدالت را در سینه ی زندگی نمی شنود، باید رنج را همچون معشوقه ای بجوید و خود را بی هیچ سخنی تسلیمش کند.
رنج ها و گنج ها
هماره
تا ابد.
حلمی | کتاب لامکان
موزیک ویدیو: "مدینا" از جاه خلیب
ای دوست رقصان گشته ای
فرمانبر جان گشته ای
در سوی طفلان بوده ای
در کوی جانان گشته ای
از بند خویشان رسته ای
آزاد و خندان گشته ای
صد تن بُدی و تک شدی
با عشق همسان گشته ای
بی باک و تازان همچو شیر
جفت عقابان گشته ای
از کفتری و کوتهی
رستی و تابان گشته ای
بودای اغما بوده ای
بیدار و غرّان گشته ای
صوفی دنیا بوده ای
حالی به عرفان گشته ای
زهد و نما و رنگ را
کشتی و پنهان گشته ای
از حلقه های عقل دون
جستی به ایوان گشته ای
برپا شدی صد مرحبا
آنسوی کیهان گشته ای
رقصان شدی صد آفرین
در روح جنبان گشته ای
گفتند خامی، راه نیست
پختی و بریان گشته ای
حالی که در کوی دلی
شایسته ی آن گشته ای
حلمی سرای عشق را
زیبنده دربان گشته ای
کودکان به زمین دل بسته اند و زمین را می پرستند. کودکی گفت اگر زمین را به درستی بشناسیم، نیازمان به آسمان رفع می شود. پنداری زمین یک سطح بتنی ست که از راست و چپ تا بی انتها کشیده شده است و آسمان فضایی ست بالای سر و در آن تنها دشمنان و اجانب و بیگانگان زیست می کنند. عزیز دل! زمین میان آسمان است. زمین از آسمان پدید آمده است. حال تو اگر معنوی درنمی یابی همان مادّی را که دوست می داری دریاب. جنس تن تو از جنس اجرام است. تو به معنای مادّی نیز از آسمانی. زمین پاره ی تن آسمان است.
کودک زمین پرست چنان بر مذهبی زمین پرست خرده می گیرد که گویی این کودک، شناسِ زمین است و آن مذهبی، شناسِ آسمان. عزیز دل! مذهبیون را با آسمان چه کار؟ ایشان از تو زمینی ترند و در کار و بار و ستایش و پرستش اجناس و اجرام زمینی اند، تو به خویش خوش که بنگری خواهی دید که تو نیز به تأسی از ایشانی. تو از ایشانی و ایشان از تواند و شما برادران تنی زمین اید، حال روزی به یک ادّعا و روزی به ادّعای دیگر. با این همه هر دوی شما کودکان زمینی، چه به انکار و چه به ادّعا، از آسمان آمده اید، همین حالا در میان آسمانید و پس از این هم به آسمان می روید. چرا که من حیث المجموع همه جا آسمان است.
حلمی | کتاب لامکان
موسیقی: Arros - Find Yourself
چه سانی دل؟ خوشی با روزگارت؟
به راه دل چه پوچی شد هزارت
خوشی با درد و خونی با دل خوش
میان دشمنان پرشمارت
برو ای دل مباش این سان پریشان
به سر آید شبان انتظارت
حریفی طعنه ای زد پشتِ سر دوش
شنیدم، حال پندِ آشکارت:
مزن صوفی دم از عشق و خمش باش
که بوی نم دهد حرف قصارت
جهان نو گشت و حق نو گشت و حقدار
و لیکن تو خوشی با خشکبارت
ز بس قاطی زدی هر کهنه و نو
که قاطی شد نوار هشت و چارت
چون نو آمد دگر هر کهنه نسخ است
سخن نو گفتمت، این نو نثارت
زبان از صحبت حق آتشین است
تو با سردان خوشی، این نیست کارت
خمش حلمی دگر وقت سفر شد
برو سوی نگارِ برکنارت
موسیقی: Stive Morgan - Magic Travel
من این ها را نمی خواهم، زمین ها را نمی خواهم
زمان ها را و دین ها را، کمین ها را نمی خواهم
من از این خطّه بگذشتم، ز ما و من رها گشتم
رهای قریه و دشتم، غمین ها را نمی خواهم
ز زیبایی و رعنایی دلم تنگ آمد و دیگر
فریبا را و رعنا را، متین ها را نمی خواهم
ز چرخ فصل بگسستم، فرا جستم چو بنشستم
خلاص خویش بربستم، قرین ها را نمی خواهم
به گوشم زنگ بالا زد که بر شو وقت پرواز است
مرا چون رقص نرمین است خشین ها را نمی خواهم
مبارک بادِ این پیر عجوزین را نخواهم گفت
که جانم رسته ی جام است و این ها را نمی خواهم
سرت خوش باد و جانت شار، ولیکن سوی من زنهار
وجین کردم تمام خویش و سین ها را نمی خواهم
برو از جان من وا شو که وصل دور می جویم
میا سویم به نظم و ناز که چین ها را نمی خواهم
بیا امشب شه ام با من، به حلمی کوبِ دل می زن
که این بزم دروغین حزین ها را نمی خواهم
باز آ تو چنان که می نمایی
در رقص شو ار حریف مایی
هی گوشه مچین سخن به غیبت
سر راست بگو عبث چرایی
هی غرّه مشو که این و آنی
غُرّت کند این منم منایی
خوابت کند آن طلسم صوفی
خونت کند این سر هوایی
راه دل و جان بجو و سر کش
چون شعله به کاکل حنایی
این متّحدان عقل وا نه
تا وصل همای در ربایی
شاهین تو بر سرت نشسته
تا خیمه زند به ناکجایی
برخیز و سوی دگر وطن کن
این نیست وطن که می تنایی
حلمی غزل خروش بس کن
غرقابه شد این شب نوایی
موسیقی: Metisse - Nomah's land
زمانه ی تفریق. پیش از وصل، فصل. خَلق را به خویش نهادن و بی خَلق برخاستن و خُلق را آتش زدن، بی خُلق برخاستن. غم را وانهادن و شادی را، و هر طلب پست را، و هر آرزو و امید. همه بندها بگسستن، از سست ترین تا سخت ترین. هیچ ندا را پاسخ نگفتن، به هیچ آیین و ادب سر نجنباندن، و سر به هیچ سر فرو نیاوردن، نه خدا و نه انسان. از همه چیز سر کشیدن. بی باور به قدمگاه حقیقت رفتن و سر گوش تا گوش به تیغ استاد عشق سپردن.
طرد شدن، خاک شدن، خاکِ حقیقی، نه خاکِ خاک. خاکِ آسمان، و چون خاک بر آسمان پاشیدن. تپیدن در مرکز رنج، و رنج را تاب آوردن تا مغزِ استخوان، و ریشه به ریشه و مو به مو از انسان گشوده شدن و در خدا تابیدن.
زمانه ی تفریق.
پیش از وصل، فصل.
حلمی | کتاب لامکان
قسمت ما نان و شراب و خدا
قسمت ایشان خس و خاک و هوا
خندهی ما از دم ربّالرباب
نالهی ایشان دم ربّالربا
انگزن و رنگزن و بنگزن
این سه کجا فهم کند کار ما؟
این سه یکاند و همه آهنپرست
خویش پرستند و مقامات جا
شکل خداشان همه شکل خودست
خلقت منباز ندیدی؟ بیا!
نام خدا گر ببری کار کن
کار خدا نیست چو کار شما
قبلهی عشّاق درون دل است
نیست برون در جهت اشقیا
فهم کن این نکته و آزاد شو
تا نکشی این همه داغ ریا
کار خدا این که چه باشد عزیز
نیز بفهمی چو شوی آشنا
غارت آن تاج که روی سر است
آن که ببیند بکند حلمیا
آگاهی انسانی بسیار به کندی، به سختی و با مقاومت بسیار و با پرداخت هزینههای گزاف یاد میگیرد. چرا که نمیخواهد باور کند بالای او چیزی هست و چرا که او جز خود به چیزی باور ندارد، پس زندگی او را مچاله میکند و به دور میاندازد. در هنگام آسایش و ناز همه دهان گشاد دارند و در هنگامهی توفانها و مشقّات، ایشان که بنای آگاهی و هستی خود را با معنویت، هنر و با جان زندگی محکم نکردهاند و تنها با جسم زندگی نرد باختهاند بسان کلکی نحیف در امواج متلاطم هستی بلعیده میشوند.
آگاهی انسانی یک آگاهی ارتجاعی، متحجّر و عقبافتاده است و روح برای رهایی از این زندان تاریک و چرکین انسانی باید روشهای خلّاقیت را جستجو کند و زندگی خود را وقف موسیقی، هنرهای خلّاق و یا کلام حقیقی کند. ارواح مشفق برای خلاصی از انسان، و برای خدمت به انسان و جوامع انسانی خویش، خود را وقف انواع هنرها و روشهای معنوی میکنند. معنوی یعنی آنچه خلّاق است، بی محاباست، و سبکهای متحجّر و قالببندی شده، پر نقش و نگار و مینیاتوری، سنتّی، درونگرایانه و گوشهگیرانه، و روزمرده ی انسانی را به چالش میکشد، فرو میریزاند، پارهپاره میکند، آتش میزند و به باد میدهد. فرد معنوی، روحیهای یاغی و انقلابی دارد و هنرمندان حقیقی چنیناند. فرد معنوی، هنرمند خلّاق روشهای زندگیست.
طغیان روح در ظرف آگاهی انسانی، سبب رنجها و مشقّات می شود، امّا اینها رنجهای تطهیر و ارتقا هستند و از رنجهای پوچ طلبها و امیال انسانی که سرآخر چیزی جز نکبت و خسارت بیمعنا به جا نمیگذارند، هزاران هزار مرتبه، بینهایت بار، ارزشمندترند. روح باید رنج تطهیر را بجوید، این رنج در شکافهای کوه آگاهیِ در حال ریزش او، آتش و موسیقی جاری میکند و در نهایت او را آزاد میسازد و پیرامون او را نیز غرقه در امواج برکت و وجد الهی میکند.
حلمی | کتاب لامکان
انحراف، چه انحرافی! انحراف از آگاهی انسانی. خروج، چه خروجی! خروج از مذهب آدم. و برخاستن، چه برخاستنی! برخاستن از همه چیز. و پذیرفته شدن در آغوش بیمنّت و لامذهب خدا. مذهب عشق.
حلمی | کتاب لامکان
کتاب لامکان را میتوانید در اینجا بخوانید.
عاقبت کوتاه شد قصّه و آتش در خرمن ددان گرفت. آن خرمن ناپاک جهل و آن مزرع بیحاصل تکبّر. عاقبت کوتاه شد قصّه و گرچه همچنان صحنه زین دست نیست، باری چون تاس دل جفت آمده، تقدیر محتوم است.
تقدیر چه خوشتر از خِرَد تکان و چه خوشتر از نابودی مردم جهل؟ چه خوشتر از انهزام استبداد مردمان رأی و خودخواهی؟ چه خوشتر از کوبیده شدن، آنگاه که کوبیدهای و به تاراج بردهای و انتظارت خوشیست؟ چه خوشتر از غرامت، آنگاه که حرص دست از آستین بیرون کرده، به زبان دراز شکوه. چه خوشتر، جز کوتاه شدن آن زبان دراز، خوراک سگان!
گفتند ما مردمایم. گفتم آری، مردم جهل. گفتند ما به درازای تاریخایم، گفتم آری، تاریخ ظلمت. و تاریخ تاریک بر آتش زدم و کوتاه کردم این قصّه را.
عاقبت کوتاه شد قصّه
و آتش در خرمن ددان گرفت.
حلمی | کتاب لامکان
غلبه بر ذهن و غلبه بر انسان. سالک توأمان به نظام باورها و عادات خود در دو سوی درون و بیرون میتازد و بر هر دو جهان غلبه میکند. ابتدا در درون، سپس در بیرون. برای سالک راه زندگی، زندگی تماماً معلّم است و از در و دیوارش درس و نکته میریزد. حال خردمند میبیند و مینیوشد و شکر میگذارد و جاهل چشم میبندد و ابرو تُرُش میکند و زبان گله و شکایت دراز میکند. باری فرزند کوچههای تاریک انسان، حال نور خدا را یافته و بر بالهای موسیقی او به سوی خانه رهسپار شده است. رفتن به سوی خانه، بیرون آمدن از زندان ذهن و روان و انسان است.
انسان چیست؟ لباس زیر روح. حال آنکه آدمی این لباس زیر را رو پوشیده است و به خود افتخار میکند، چون دلقکی که میپندارد بس جدّی است و به مضحکبودن خود آگاه نیست. عقل چیست؟ دمپایی عشّاق. حال آدمی این دمپایی را همهجا میپوشد و بدان مفتخر است، حال آنکه عقل پاپوش مستراحی بیش نیست. سالک را انسان هیچ افتخاری نیست، و ذهن بهر او ابزاری بیش نیست و روان دامگاهی که بر آن غلبه کرده است. انسان با تمام متعلّقاتش هیچ نیست جز خرقهای بهر افکندن و بالا جستن.
حلمی | کتاب لامکان
هیچ دانی چیست میراث شهان؟
کار دل، راه میان، پیکار جان
کیست عاشق؟ جنگجوی عشقورز
تحفهی دل وقف باید در جهان
تیز کن شمشیر و دیو عقل کش
پاک کن از خویش عقل و کار دان
ذات حق در جان بسی پیچیده شد
باز کن از سر حجاب و تیز ران
شعله شو ای سالک راه خدا
پیچ و تابان میرو در راه خوشان
عاشقا آغوش بگشا، باک چیست
بال بگشا، کودک خاکی نمان
بیرهی در جستجوی راه باش
در رهی رقّاص شو تا بیکران
ساده شو، پیچیدگان را راه نیست
ساده تابد آفتابِ شادمان
کشتی از لنگرگه شب باز شد
حلیما! دل! عرشهبانان! بادبان!
قصّهی ماری که مریم میشود
دیو آدمشکل آدم میشود
سنگ خود خواهی اگر گوهر کنی
کوره را آتش فراهم میشود
خانمان بر باد خوشتر، ناز چیست؟
دردْ خود در عشق مرهم میشود
در دم آن آستان روحبخش
صد کمر فولاد هم خم میشود
این چنین آ: کاهوزن و بادرو
پابهپایت اسم اعظم میشود
عاقبت حلمی ز شب بالا نشست
صبحگه در پردهی بم میشود
دوش در آن مردم راحتزده
مصدر جمعیّت عادتزده
روح به جان آمد و فریاد زد:
مُردم از این جمع عبارتزده
خسته از آن انجمن منپرست
خورده و خاموش و جماعتزده
بر شدم از دام فلک پرکشان
زان همه خواران حماقتزده
ننگ بر این من که مرا تن کشد
در فلک تنگ حجامتزده
سوی خدا میروم و در خدام
تا که چه فهمد تن غارتزده
من نه چو وعّاظ برم در میان
حرف خداوند تجارتزده
حلمی افسانهام و فارغم
از دد و دیوان اشارتزده
خروج از صحنهی انسانی مصادف است با ورود به پشتصحنهی روح؛ خروج از جهان اوهام و ورود به جهان حقیقت. انسان یک بازتاب از روح و اوهام یک پرده از حقیقت است. سرانجام زمان آن میرسد تا روح از بازیگر صحنهها بودن به مقام کارگردانی و صحنهگردانی تقدیر خویش نائل آید.
حلمی | کتاب لامکان
کتابهای حلمی را می توانید در اینجا بخوانید.
این کاری بیوقفه است، کار خلّاقیت. تمام فکر و ذکر یک رهرو از دم صبح تا آخرین نفس شب، باید به کار خلقت باشد. تمام فکر و ذکر آنکس که میخواهد زنده باشد باید از خلق کنده و به خلقت افکنده شود؛ خلقکردن.
هر روز باید چیزی نو از درون جان برون افکنده شود. چیزی شفاف، چیزی بامعنا، صادقانه و حقیقی، چیزی از سر مهر و بدون کوچکترین نفع شخصی. حتّی اگر تمام عالم به راه نفع شخصی میرود، یک رهروی حقیقی آن طلا، آن نفعها و آن مالها، همه را به خاک بدل میکند -چنین کیمیاگری حقیقی- و بر خاک مینشیند و چشم میبندد، تا گوهر حقیقی را از درون خویش بشکفاند. سالک، طلای انسان خاکستر میکند و به باد میدهد و مس درون خویش زر میکند. این کیمیاگری حقیقیست، نه کار احمقان که خاک زر میکنند.
بالاترین مهر است ساختن. در حقیقت، در درون خویش دیدن و از درون به بیرون انداختن. گوشها باید بر معلّمین دروغین بسته شود و چشمها بر صحنههای انسانی. تنها سخن حق باید شنیده شود و دست حق باید به کار شود، و دل حق و زبان حق. راه رهروی عاشق از میان خلق میگذرد، به خلوت میرسد و از خلوت به خدا بالا میکشد، و آنگاه چون به میان خلق بازمیگردد، تنها خدا میبیند، خلقت خدا میکند و به خلق خدا بازمیگرداند.
حلمی | کتاب لامکان
با آب میآید با آفتاب میپرد. با یک خواب زیر و رو میشود و سپس در بیداری خواب خویش که هیچ، تمام خویش را فراموش میکند. با یک حرف خوش امید میبندد و با یک حرف حق امید میگسلد. با باد میآید، بر باد میرود. زمین را به نام خود میخواهد، آسمان را به کام خود. پس زمین را خراب میکند و آسمان را بدنام. این کودک خودخواه را می گویم، انسان را.
از مرگ میترسد، از زندگی هم. پس در زندگی میمیرد و با مرگ به مرگی دیگر منتقل میشود. از خویش میترسد، از خدا هم. پس با "من" مردگی میکند و بیخود و بیخدا عمری به عمری بیهیچ حاصل میچرخد -میچرد؛ چرای بیحاصل، نه چون گاوْ پرثمر- این دروکارِ باغ افتخار و نفع و طلب، هزار میکارد و هیچ میدرود، آدمی.
دانش را سفره میکند، دین را سفره میکند، عرفان را سفره میکند. این چتربازِ سفرهنشینِ خودکامه. بخشیدن چه میداند؟ بخشش را نیز به نما میکند، بخشش را نیز سفره میکند. باید چنین رخت چرک -رخت آدمی- به دور افکند و رهید.
حلمی | کتاب لامکان
در آگاهی هیچ حدّی نیست. تمام حدها را ما خود برای خود تعیین میکنیم. ما از سر تنبلی آگاهی خود را در قالبی معیّن میریزیم و برای حرکت نکردن حکمهای معیّنی از جانب خود صادر میکنیم و به جهان بیرون نسبت میدهیم، سپس آن احکام خودساخته را از بیرون جدّی میگیریم و در درون در زندان خودساخته احساس امنیت و راحتی میکنیم. چرا که در زندان بودن آسان است. زندانی وهم حرکت دارد، وهم آزادی دارد، وهم وصل دارد و در وهم زنده است. حال آنکه زندان، زندانبان، زندانیها، قفل و در و دیوار زندان همه خود اویند. او تنها یک لحظه باید به وهم خود آگاه شود و سپس قدم در بیرون بگذارد و بهای آزادی را بپردازد. او را هیچ حدّی جز خود او نیست.
حلمی | کتاب لامکان
ای دوست تو این پند گوهربار شنو
از یار شنیده ام، تو از یار شنو
سرّت به معلّمان خودخوانده مگو
با وصلفروشان ز ره مانده مگو
بیتاب مشو، حرف نهان جار مزن
با هیچ کسی دم از دم یار مزن
بیعذر برو کلام استاد بخوان
هر نامه که هر ماه تو را داد بخوان
هر پرسش اگر هست به آن ماه نویس
با خون دل و خامهی پرآه نویس
گر حکم کند سوی خط یار شتاب
هر جا بدهد اذن پی کار شتاب
با هیچ کسی ساز دلت ساز مکن
طومار سکوت هیچ دم باز مکن
یک واژه مباد چشم اغیار دهی
یک لحظه سکوت عشق آزار دهی
تو عذر کنی که هجر در کار شده است
این هجر تویی که حجب دیدار شده است
افلیج نهای، سوی ره ناب بیفت
گر ماه به چشمه شد تو در آب بیفت
در خاک شو گر شاه تو را اذن دهد
پرواز کن ار ماه تو را اذن دهد
بر جای خودی که عشق عزم تو کند؟
تو ناز کنی و عشق بزم تو کند؟
در راه شو ای کودک خودخواه بیا
تا ماه بیا در سوی آن ماه بیا
از خویش گذر، درختسانی تو مگر؟
همراه شو، بی پای و میانی تو مگر؟
ای دوست تو این پند گوهربار شنو
از یار شنیده ام، تو از یار شنو
حلمی
به هر طرف نظر کنم ریا ریا ریا ریا
به هر سویی گذر کنم هوا هوا هوا هوا
به چهره شکل آدمی به سیره هیچ دم مزن
از این جماعت زبون دلا سوا سوا سوا
سوی خدا چو گشتهای ز خلق خیره باز شو
که خلق سهم اهرمن و سهم دل خدا خدا
نظر به رنگها مکن که رنگ کار نفس و بس
بیا به شهر سادگان شنو نوا نوا نوا
اگر چه بینوا منم نه بند مال و آهنم
نه این منم که بیمنم ز خسّ و خاشکان رها
ببند چشم و نوش کن ز بادههای روشنی
ببند گوش و گوش کن صدا صدا صدا صدا
روم ز خوابگاه تن که نیست تن رفیق من
رفیق من تویی و بس به جسم صوت و روشنا
نشین میان چشمها بپوش روی و خشمها
به سوی خانه حلمیا بیا بیا بیا بیا
عاشق نان از توکّل میخورد، نه از خلق. در کار دل هیچ آویختنی نیست. بند عاشق تنها از آسمان آویخته است. آن را نیز بهوقت میگسلد.
از سرزمینی به سرزمینی، از قارهای به قارهای، از آسمانی به آسمانی. سفر مدام. هیچ ایستگاهی نیست، هیچ توقّفی نیست. هیچ کمالی نیست. سفرهی اکتشاف تا بینهایت گسترده.
این چشمه
تا ابد میجوشد.
حلمی | کتاب لامکان
تصویری از هرمس؛ ابتدا به عنوان پیامبر خدایان خدمت کرد. خدای تجارت، نجبا، بازرگانان، پیشهوری، راهها، مرزها، ان، حیلهگری، ورزشها، مسافران، و پهلوانان ورزشی. خدای چوپانان، سفر، ادبیات و بخصوص شعر. دوّمین فرزند زیوس و مایا. وظایف گونهگون و متنوّعی به عهده داشت!
برای رسیدن به وضعیت آزادی معنوی و آگاهی روح، تلاش فراوان و پرداخت بهای زیادی لازم است. گذشتن از دلبستگیها و علایق سابق یکی از این پرداختهاست. و سپس جستجو کردن «نو» و گذاشتن آن در جاهای خالی کهنههای دور ریخته شده. «نو» کمکم گسترش مییابد و در تمام آگاهی منتشر میشود.
سالک همواره در جستجو، تعویض و تکاپوست و چون نظر به دیروز خود کند آن من مرده را نمیشناسد.
حلمی | کتاب لامکان
موسیقی: Ara Gevorgyan - Yerevan | Kanun
خروش زندگی دارم، نمیدانی چه بیدارم
نمیدانی چه هر شبها به خاک عشق میکارم
نمیدانی چه دردی در تمام روح میپیچد
تو خوشحالی نمیدانی چه بهرت در تب نارم
نمیدانی چه مرگآساست عبور عشق از جانم
تو در خوابی نمیدانی چه در کوران پیکارم
شبانم کوه میریزد، به روزان سیل میبارد
به هر دم قبض صد روحم به هر گامی که بردارم
تو در بزم برون عشق به خلقان ناز میریزی
که من جان در دم آتش به جان عشق بسپارم
سرور خلق آن تو، حضور خلق نان تو
حضور عشق هم با من که بهرش روح میبارم
بدان دم تا هنر ریزد برون از حجرهی مردی
سراسر سوز میگیرم، دمادم نور میخوارم
دمادم لرز میآید ز چاه ظلم شیطانی
که تو آزاد میگردی و من در بند پندارم
بلی آزادجانم من، رها از نام و نانم من
به غیبت در عیانم من که در معراج دوّارم
به حلمی پاکْ نوحافکن، به جامی سرخْ روحافکن
ز اوج قلّه تا پایت سراپا هیچمقدارم
موسیقی: ونجلیس دِدِس - جنگسالار پارسی
ما چو عقابان میآییم، نه همچون کفتران لرزان. چو عقابان مینشینیم، چو عقابان برمیخیزیم. هرگز نهراسیدهایم، هرگز نمیهراسیم، چرا که هراس طعمهی ماست. چرا که ما آزادیم، ما برادران حلقهی ابدی روح. ما بالاتر از روح، ما رفیقان خدا. ما در خدا برخاستهایم و زین پس تمام پیرامون ما، تمام جهان با ما برخواهد خاست. ما را رنج را زیستهایم و رنج را خندیدهایم و در تاریکترین شبان به شعف رقصیدهایم. رنج با ما به پوچی خود خندیده است و به شکوه و لطف بیحدّ این زندگی، و به حقیقت طربناک هستی پی برده است. ما حجاب تاریک غم را از سر رنج افکندهایم.
گفت ما چون عقابانیم، چون عقابان میآییم. گفتم آری، چون عقابان، چون عقابان طلایی دشتهای بیکران و شاهبازان آن سلسله قلل بیانتهای خدا، و نه چون کفتران لرزان. چون عقابان میآییم، چون عقابان مینشینیم و چون عقابان برمیخیزیم.
حلمی | کتاب لامکان
عاشق نان از توکّل میخورد، نه از خلق. در کار دل هیچ آویختنی نیست. بند عاشق تنها از آسمان آویخته است. آن را نیز بهوقت میگسلد.
از سرزمینی به سرزمینی، از قارهای به قارهای، از آسمانی به آسمانی. سفر مدام. هیچ ایستگاهی نیست، هیچ توقّفی نیست. هیچ کمالی نیست. سفرهی اکتشاف تا بینهایت گسترده.
این چشمه
تا ابد میجوشد.
حلمی | کتاب لامکان
تصویری از هرمس؛ ابتدا به عنوان پیامبر خدایان خدمت کرد. خدای تجارت، نجبا، بازرگانان، پیشهوری، راهها، مرزها، ان، حیلهگری، ورزشها، مسافران، و پهلوانان ورزشی. خدای چوپانان، سفر، ادبیات و بخصوص شعر. دوّمین فرزند زیوس و مایا. وظایف گونهگون و متنوّعی به عهده داشت!
آن شور حقیقی در قلب، آن آتشزنهی بیسببی، آن نور حقیقی روح تابیده در سینهی خاکی، آن یافته شود، آن محال در حال، آن در سینه بنشیند، کار تمام است. آنگاه سالک محض به سالک عاشق بدل شده، و سوختن آغاز گردیده و هرگز پایان نخواهد پذیرفت.
در کورههای عشق عاشقان با هم به مزاحاند. آن دیدارهای ناب و آن سرودهای خلوص. آن گامهای شعلهور و آن چهرههای افروخته از نور خدا. آن س جنبنده و آن جنبش خزندهی موسیقی حیات در رگان و ریشههای آسمانها و زمین. هر سو عشق، هر سو خروش.
و هرگز آسمان کوتاه نیست بر سر عاشقان، و هرگز زمین تنگ نیست. زمین فراخ و آسمان فراخ، به فراخی سینهی عاشقان.
حلمی | کتاب لامکان
آن کس که نمیتواند و دیگران را به نتوانستن دعوت میکند؛ این روش معنویون نیست. آن کس که نمیتواند و دیگران را به توانستن میخواند؛ از این معنویتر نیست. او میگوید: "منِ خسته اگر از پا نشستهام، امّا تو برو و راه را بیاب و وصل شو!"
درون کافی نیست، بیرون نیز باید با درون یکی شود. بیرون باید بر درون تا شود. درون باید در بیرون حاصل دهد. عاشق باید هنر بپرورد، کتاب خود را بخواند، ساز خود را بزند و سرود خود را سر دهد. سالکِ عاشق باید گوهر استعداد درونی خویش را بیابد و تقدیم جهان کند. این تقدیم عشق است. سالکِ عاشق، روح بخشنده است.
چه بسیار که راه را نمیشناسند امّا در کار وقف خویشاند، چه بسیار که راه را میشناسند امّا درون حجابِ بیرون ایشان شده است. یک کلام و بس: درون تا آن زمانی که بر بیرون نتابیده تنها بذری خفته است، در انتظار زمان ظهور.
میتوان ظهور را رقم زد. امّا باید به راه افتاد، طاقت رنج داشت و بهانهها را دور ریخت. ذهن میتواند هزاران سال سالک درخودمانده را با ماجراهای درونی بفریبد و او را مجاب کند که تنها درون کافیست. سالک عاشق لیکن روح بخشنده است و روح بخشنده یک روح برونگرا، برونافکن و ایثارگر است. عمل عشق چنین است.
حلمی | کتاب لامکان
ما چو عقابان میآییم، نه همچون کفتران لرزان. چو عقابان مینشینیم، چو عقابان برمیخیزیم. هرگز نهراسیدهایم، هرگز نمیهراسیم، چرا که هراس طعمهی ماست. چرا که ما آزادیم، ما برادران حلقهی ابدی روح. ما بالاتر از روح، ما رفیقان خدا. ما در خدا برخاستهایم و زین پس تمام پیرامون ما، تمام جهان با ما برخواهد خاست. ما رنج را زیستهایم و رنج را خندیدهایم و در تاریکترین شبان به شعف رقصیدهایم. رنج با ما به پوچی خود خندیده است و به شکوه و لطف بیحدّ این زندگی، و به حقیقت طربناک هستی پی برده است. ما حجاب تاریک غم را از سر رنج افکندهایم.
گفت ما چون عقابانیم، چون عقابان میآییم. گفتم آری، چون عقابان، چون عقابان طلایی دشتهای بیکران و شاهبازان آن سلسله قلل بیانتهای خدا، و نه چون کفتران لرزان. چون عقابان میآییم، چون عقابان مینشینیم و چون عقابان برمیخیزیم.
حلمی | کتاب لامکان
هلاکتهای توفان دارد این ره
حریفان را پریشان دارد این ره
خرابان را خوش است این پاکبازی
خوشان را موج نسیان دارد این ره
خسان بر آب و خاصان در ته آب
زلالان را چه طغیان دارد این ره
شیوخ عقل را بر صخره کوبد
رسایان را پشیمان دارد این ره
گذر زین طاق خونین وه عجب شد
هزاران وادی و خوان دارد این ره
نه دیگر نام و هادی دارد اینبار
نه دیگر کوب و دربان دارد این ره
شبم را لرزهای آتشین برد
که مشعلهای لرزان دارد این ره
سرم رفت و دلم رفت و تو ماندی
حضورت را به غلیان دارد این ره
نه دین دارد نه دنیا، عشق این است
نه نان دارد نه خان، آن دارد این ره
برو حلمی قمار عشق میباز
که بردنهای پنهان دارد این ره
الا ای جان بیبنیان شبخیز
بیا زین راه سرد وحشتانگیز
اگر مرد رهی با من یکی باش
که میسوزاندت این آتش تیز
اگر از بند عقل و وهم رستی
چو مُردی هم به راه خانهای نیز
خرابات است این، مرگ است هر دم
جهان را وارهان، با خویش بستیز
تو را دیشب به جان سرخ دیدم
بسوزان جامهها، از خویش برخیز
میان روحها آخر چه باشد
رفاقتهای خرد و خشک و ناچیز
به خود بشکن همه بتهای هستی
سپس باز آ ، خسته و ریز
سخنهای دل از پیمانه گفتی
ز بزم عاشقان حلمی مپرهیز
موسیقی: فایا یونان - بغداد
گذشتم تا گذشت، اینجا رسیدم
به کوی و منزل آوا رسیدم
دمی دیروز و هم فردا ندیدم
ز حالا بودم و حالا رسیدم
پریدم تا پرید از دل غم دل
ز بالا بودم و بالا رسیدم
می خونیندل رقصیده در عشق
بنوشیدم که نوشآسا رسیدم
سرم تا قلّه های مست پاشید
از آن نادرکجا در جا رسیدم
نه درجایی و ناجایی ندانم
که بیخود بودم و بیجا رسیدم
چو بیدنیا بدم آسان گسستم
چو با زیبا بدم زیبا رسیدم
مرا گوید شبیه عشق گشتی
بلی شکل تو گشتم تا رسیدم
به حلمی بس کن این شیرینزبانی
که تلخی دیدم و حلوا رسیدم
گذشتم تا گذشت، اینجا رسیدم
به کوی و منزل آوا رسیدم
دمی دیروز و هم فردا ندیدم
ز حالا بودم و حالا رسیدم
پریدم تا پرید از دل غم دل
ز بالا بودم و بالا رسیدم
می خونیندل رقصیده در عشق
بنوشیدم که نوشآسا رسیدم
سرم تا قلّههای مست پاشید
از آن نادرکجا در جا رسیدم
نه درجایی و ناجایی ندانم
که بیخود بودم و بیجا رسیدم
چو بیدنیا بدم آسان گسستم
چو با زیبا بدم زیبا رسیدم
مرا گوید شبیه عشق گشتی
بلی شکل تو گشتم تا رسیدم
به حلمی بس کن این شیرینزبانی
که تلخی دیدم و حلوا رسیدم
چنانکه شراب در خون میماند، جنون میرقصد، پرنده میپرد، باد میزند و سرو میخواند. چنانکه راه در قلب گشوده میشود و راز آواز می گیرد. چنانکه پرده بالا میرود و قوی به یقین راه مییابد و ضعیف به ایمان میلرزد و وامیماند. چنانکه یک هزار میشود و هزار هیچ. چنانکه خواب خاک میشود و رویا بالا میتند و روح بر سر رویا میشکفد. چنانکه روح از روح فرا میخیزد و در خدا میپیچد و در خدا میلرزد و در خدا جرقّه میزند و در خدا میرقصد و با خدا میرقصد و رقصان با خدا به زمین بازمیگردد. عاشق چنین است.
حلمی | کتاب لامکان
موسیقی: Katil - Kuzim
ای جان پاک چنگزن، شوریدهی نیرنگزن
این خوابها را هیچ کن، این شیشهها بر سنگ زن
بیرنگ ناب دلربا، ای تاب بیتابینما
ای سازهی ناسازها، زان رازها آهنگ زن
شد برملا اسرار ما، شد بر هوا هر کار ما
افسار ما شد دار ما، این نبض و این آونگ زن
قبض است جانها باز کن، خاموشیات آواز کن
بر خانهمان پرواز کن، در سینههامان چنگ زن
آن شعلهی حق بر کشان، بیبالها را پر کشان
بیراهها را در کشان، بیعشقها را زنگ زن
ای ماه در بازار شو، ای سینه در پیکار شو
ای دست حق از ناکجا بر کلّههای منگ زن
حلمی به طبل نور زد، بیخود بُد و پرشور زد
حالی تو ای شوخ خدا زان نغمههای شنگ زن
دم بزن ای جان که دمت دلرباست
دم زدن تو ز دم کبریاست
دم بزن ای جان که دمادم تویی
روی تو روی دل و روی خداست
دم بزن ای شعشعهی لامکان
شعلهی چشمان تو بر ما سزاست
دم بزن ای حضرت روحالقدس
هر چه تو گویی سخن آشناست
عشق به جان آمده از جان تو
جان تو مجموعهی جانهای ماست
دم بزن ای صاحب آب و شراب
هر چه تو ریزی دهن ما رواست
فکر به تخمیر سرآغاز توست
فکر چه دانسته که آن دم چراست
دم بزن و فکرت ما را بسوز
حلمی از آن دم همه دم ماجراست
از خویش سخن میگوید، انکار میکند، میترسد، شک میکند، میپرسد، تأیید میکند، تکذیب میکند. آرام میخواهد، لیکن آرام نمیگیرد، چرا که به راه نمیافتد.
در سکوت میراند، از عشق سخن میگوید، نمیترسد، در یقین میبالد، نه تحسین میکند و نه مینالد. آرام نمیخواهد، لیکن آرام است، چرا که در راه است.
هیچ حرفی، هیچ عقیدهای، هیچ نشانهای. هیچ کس نخواهد آمد. آنکس که میخواهد، برمیخیزد. آنکس که باور دارد، عمل میکند. جویای برکت حرکت میکند، میبخشد، به پیش میراند. عشقْ قطعیست، حقیقتْ مسلّم است، یارْ حاضر است. انسان در شک است، انسان غایب است، انسان حرکت نمیکند. خوابها هیچ، انقلابها پوچ. انسان تاریک است، باید از انسان برخاست.
حلمی | کتاب لامکان
شاعر چه کند اینجا، من شعر چه میدانم
یک شعر نگفتم من در عمر پریشانم
من طبل خداوندم، فارغ ز همه بندم
همبال عقابانم، همنعرهی شیرانم
گفتند که تو اینی، گفتم که نه من اینم
گفتند تو پس آنی، گفتم که نمیدانم
دانم که چو دریایم، میخیزم و میآیم
کشتی خداوندی در بحر غزل رانم
من شعله به کف دارم، جان قلمم آتش
هر سو قدمم آتش، من مشعل یزدانم
ترسی تو ز من؟ حقّت! ترس تو دم لقّت
سوی تو چه میآیم، بقّ تو چه میخوانم
تا اوج فلک رفتم، آن اوج مرا کم بود
در جان من این غم بود کان اوج بلرزانم
خلقیست همه لرزان، ترسیده و لقلقّان
دندان لقت را من ای خلق بپرّانم
حلمی همه حرف حق بسرود و کسی نشنید
وقت است که خرگوشان بر شعله بچرخانم
عقل برو، زوزه مکش، خاک شو
یا که حجاب افکن و چالاک شو
گرچه که چالاکی تو مردن است
یا غم در وقت و قضا خوردن است
تو ملخ جزءخوراکی و بس
بندهی بیجیرهی خاکی و بس
عام ز دست تو به بند و عزا
خاص به اندیشهی تو مبتلا
در سر ابلیس چه پیچیدهای
نور ندیدهای و نخندیدهای
دیو ظلامی، تو سرشتت بد است
زادهی زندانی و مامت دد است
عشق چو آمد تو دگر پا بچین
دست ادب گیر و به کنجی نشین
طفل شرارتزدهی بیهوا!
عشق چو آمد دگرت نیست جا
عشق بیامد که به رقص آورد
ظلمت صد قرن به یکجا برد
نور دهد، صوت دهد، سورها
تیغ زند گردن صد ادّعا
عشق بیامد تو به قربان عشق
حکم کند مرگ تو دیوان عشق
عشق بیامد دم دیگر مزن
سلطنت عشق ندارد سخن
عشق نوازندهی بیمنّتیست
قاتل صد دوزخی و جنّتیست
عشق بیامد همه برپا شوید
بال گشایید و به بالا شوید
پیر خوشان آمد و اندرز داد
جان به می روحپزان ورز داد
گفت بنوشید و برقصید خوش
عشق بریزید و بورزید خوش
غم مکند راه به دلها زند
دل مکند از ره می جا زند
غم چو رسد گردن او بشکنید
کلّهی پر دغدغهاش بکّنید
ذکر شعف بر لب و ساغر به دست
فارغ از این عالم آهنپرست
فارغ از این مردم کبر و نما
فارغ از آسایش جمع هوا
ای مَلِکان روحِ هنر پرورید
گوهر پنهانِ سحر پرورید
فرد شوید از همگان وا شوید
نیک عرقریز زوایا شوید
خانقهی! آن طرفی راه نیست
تکیهنشین! ماه لب چاه نیست
صوفی از آن راه به صحرا نشست
کوفی از آن شیوهی پروا نشست
پیلهی پندار همه بدّرید
در سر و پر یکسره آتش زنید
باور و شک هر دو ز راه دق است
هر که یقین کرد به حق عاشق است
هر که به تسلیم دمادم پرید
صحبت پیمانه دمادم شنید
عهد خوشان را به دمی نگسلید
هر چه که هست از عمل عشق دید
حکم نهان را همه انجام داد
مزد نبستاند و فقط کام داد
او به ره خاشع سلطانی است
خادم بیمنّت جانانی است
ای دمران راه میان است و بس
بیخبران خانه به جان است و بس
قبله یکی آن به درون دل است
قبله کجا قبلهی آب و گل است
نامهی یاری که به هر ماهْ خوش
شاهِ برون هست و درون شاهْ خوش
هم به درون هم به برون ره برید
تا به نهایت نظر شه برید
گفت و سخن را به قوافل رساند
کشتی رقصنده به ساحل رساند
رفت و سخن را به سر جان زدم
آمدم و بادهی پیمان زدم
حلمی
کبوتر هنوز باور نکرده کبوتر است، پروازش کوتاه است، خوراکش دان است و اسیر دام و نام و غرور و افتخار است. کبوتر هنوز نمیداند صلحش جنگ است و جنگش بازی کودکان است. کبوتر خود را انسان نام نهاده و هنوز ندانسته انسان هیچ نیست جز غشایی ضخیم و خرقهای تاریک بر روح.
کبوتر هنوز باور نکرده روح است و هنوز ندانسته عقاب است، عقابی در غشای کبوتر، و چون باور کند این غشا فرو میسوزد و خاکستر میشود و عقاب از میانهاش پر میکشد. عقاب هستی حقیقی اوست و چون او از کبوتری دست کشد آزاد خواهد شد و در ارتفاعات بیانتهای خدا بال خواهد گشود.
حلمی | کتاب لامکان
هر کس که با حق مواجه میشود، به خدمتش میآید و مجرایش میشود. چرا که حق او را فراخوانده است. راه عشق، تعالیم مجرا شدن است. حقیقت هیچ کس را بیهوده نگه نمیدارد، بلکه بهراهآمده باید کاری کند و کمر خدمت ببندد. هر کس که به آسمان بسیار نظر میکند باید برای آسمان کاری کند، چرا که پیش از این آسمان به او نظر کرده است.
سالک همکار ذهن خود و تسلیم نفسانیات خود نیست، بلکه همراه عشق و همکار حقیقت است. حقیقت هر چه را بدو عرضه میکند، باید بدان جهد کند و چون راه مینمایاند باید پیموده شود و چون وظیفه بر شانه مینهد باید به انجام رسد. بنابراین حق در خدمت هیچ کس نیست، بلکه این کس است که باید به خدمت حق در آید و کار کند.
راه دل راهی سراسر کار و بار
نیست این ره راه مردان نزار
گر بخواهی پختگی: بسیار کار
گر بخواهی سوختن: تسلیم یار
حلمی | کتاب لامکان
موسیقی: Mari Samuelsen - Timelapse
آنان که آزادی ندارند نه از این بابت است که آزادی از ایشان دریغ شده است، بلکه چون آزادی را دوست ندارند، عزیز نمیدارند و از قوانین آن بیخبرند. آن که آزادی ندارد قانون ندارد و چون قانون نیست آزادی نیست.
آزادی نخست مفهومی باطنیست، باید جُسته شود و اقلیم به اقلیم و دشت به دشت و کوه به کوه پیموده شود و به فراچنگ آورده شود. روح در جستجوی آزادیست و انسان در جستجوی بند. چرا که اسیری آسان است و مزدوری و بیمسئولیتیست و در آزادی باید بدانی که چه کنی و رسالت تو چیست، و آزادی بیمزد و منّتی و سراسر وظیفه و عَرَق است.
ذهنی که معطّل جزئیات است، جزئیات به بندش میکشد و با عقاید تاریخی انسانساخت عمرها را یکی پس از دیگری بیهوده تلف میکند. اذهان عقیدهپرست سازندهی دوزخهای زمینیاند، هر چند ابتدا در این دوزخها احساس آزادی و امنیت میکنند، لیکن دیری نخواهد گذشت که هر دو را از کف دهند. چرا که دیر یا زود زمان انقضا فرا میرسد و زیر گنبد آسمان همه چیز منقضیشدنی و گندیدنیست و هر چیز باید بمیرد تا به شکل نو زاده شود.
امّا روح، ذرّهی خدا، جانِ رقصانِ کلّینورد است. هرگز ثانیهای زمان طلایی حضور خویش را در این جهان به ساخت و پاخت عقاید و گرامیداشت آنها، ذهنیگرایی، فلسفهبافی و ایدهسازیهای پوچ به هدر نمیدهد، بلکه میداند که اینجا بر زمین خداست تا خود را بشناسد و خدا را بجوید، و آزادی خویش را در خدا به کف آورد. زین رو سالکِ طربناک در تمرین و آزمودن قوانین معنوی حیات است که او را به آزادی معنوی میرسانند و از بند عالم سایهها رهایی میدهند.
سالک رقصان، آزادی را میجوید، میسازد و برپا میدارد و منّتکش هیچ جنبدهای نیست تا چیزی را به او عطا کند، بلکه او خود عطابخش و بخشاینده و برکتدهندهی مخلوقات است، و نه منّتکش خداست، بلکه شکردان و خادم و همکار هستیِ شگفتانگیز و هر بار تکرارنشدنی اوست.
حلمی | کتاب لامکان
تو عزمی کن ای مام پابسته جان
اسیری و جهدی به کوی خوشان
کمی پیشتر تا که بالا کشی
از این سور و سات نوای ددان
از این شهرگان نمای و هوای
بیا تا که برپا شوی سوی آن
دمی کژرویی یک دمی راسترو
بیا جانِ دل سوی دل در میان
رها شو تمامی ز شرّ و شجر
که جز غم نیامد برون زین دکان
اگر غم غمی کوه اندُه شکن
اگر شور شوری ز جان جهان
اگر جنگ جنگ مردان حق
اگر صلح صلح نبردآوران
اگر دل دلی خون کند عقل را
اگر سینهای سینهای خونفشان
برو حلمیا رزم پاکان خوش است
سپر کن حق و تیغ دل برکشان
آنجا میروم که کارهاست. آنجا میروم که خارهاست و در میان خارها گارهاست. آنجا که درد بیشتر است و دشواری. آنجا میروم و مرا چنین هجرتی خوش است و عشق را چنین روانکردنی. پیش از آمدن چنین گفتم که آنجا میروم که درد است و جهل است و تاریکی است و غیبت است، و حال نیز چنین میخواهم و چنین میگویم. میروم آنجاها آتش تو بیفروزم. و چنین کردم و چنین خواهم کرد.
آنجاها میرویم، آن کوههای سخت، و بدانجا بر این امواج شوریده برخواهیم نشست. آن روزهای سرد را تشنهایم، و آن سختیها را مشتاقایم، به یافتن جانهای خستهی از خویش درماندهی به جستجوی راه، به جستجوی تو. آنجا میرویم و از آنجا به همه جاییم.
آنجا میرویم که از آنجا آمدهایم، بدان سختی ناهموار، بدان وحشی رامنشدنی، بدان تلاطم جانگداز، بدان سرمای گرم! آنجا میرویم که عشق را شعلهها و زبانههاست. از زمهریر نمیاندیشیم و از آتش خوف نمیکنیم. در مرزهای آتشین میزیایم و در این آتشها میخندیم و میرقصیم و مست میکنیم و در مستی کار تو میکنیم.
ما راستانایم
و ما را هنر چنین خراببودنیست،
خرابِ بودن.
حلمی | هنر و معنویت
ناکسان بیمایگی دکّان کنند
عاشقان گوهر به جان پنهان کنند
گوهر پنهان درخشد از نهان
زان فیوضات نهانی آن کنند
جهل دائم خلق را چون چرخ کرد
گوش خود بر عوعوی گرگان کنند
چون که جان با موسقی بیگانه شد
لاجرم عرعر به گوش جان کنند
گرچه با جان خلق دون بیگانه است
هرچه را دیوان بگویند آن کنند
تو برو بشنو نوای گونهگون
ورنه در گوش خرابت لان کنند
تو برو گوش خرابت باز کن
حلمیا این کار را مستان کنند
موسیقی: Mark Eliyahu - Through Me
در خرابات نشستن، راندن و به خویش خواندن. این کجیها راست کردن، این دروغیهای راستنمای تباه. آن تباهیها آتش زدن و در دم آتشین خویش فرو دادن، و آنگاه برآوردن چون بالهای فرشتگان.
این ابلیسکان به ابلیسی خویش واگذاشتن، آن نکومردان به نکومردی خویش. تا شرّی و نکویی روزی هر دو از خویش ملول آیند و راه حقیقی بجویند.
خسته و ملول و زار، آنگاه که روح به آستانه رسد، حقیقت کمر میشکند و غبار راه از پاهای تاولبسته میستاند و مرهم مینهد و بر زخمها بوسه میزند.
چون میروی حقیقت بدرقهات میکند، و چون بازمیگردی به آغوشت میگیرد و بارهای عظیم خویش بر دوشت مینهد. این بار بادا تاب آری!
حلمی | هنر و معنویت
موزیک ویدیو: Karl Jenkins - Adiemus
نیمی به بقا، نیمی به فنا. نیمی به رزم، نیمی به بزم. نیمی به هستی، نیمی به نیستی. نیمی این و نیمی آن. ای آن در این ریخته! ای عدم موزون! ای حقیقت!
ای حقیقت! نوایت سوک و آستانت مرمر سرد آتشین! ای بینام! جامت سروش هوشیاریهاست. ما را در خود نابود کن و بود کن!
اینچنین هنری که هر آینه از خویش برخاستن و از مرزها برگذشتن. این چنین هنری، که نابودن و در عدم ناسودن. این چنین هنری جان را رواست.
از مرزها بیرون مشو، بالا رو! از مذهبها بالا رو و از هر چه هست بالا رو! از حیوان بالا رو و از انسان بالا رو، و آه ای روح! از روح بالا رو!
اینچنین هنری
که هر آینه
از خویش برخاستن
و از مرزها برگذشتن.
حلمی | هنر و معنویت
جان به حقایق نیاز دارد، نه به احکام. حکم هرچند برای طبع خام دواست، و فرمان گرچه برای عقل شفاست، لیکن برای قلب، حقیقت نوشداروست و بر جان تنها حقیقت رواست.
قلب، خون تازه میخواهد، نه خون مردهی مردابها و خوابها و سرابها. آب باید از سرچشمه بجوشد. آب تازه، آب روح. آب عشق، آب نَفَس. جان عاشق، زندگی میخواهد، رقص میخواهد، تپندگی و تپیدن میخواهد، نه فقه، نه شر، نه قفس.
" قلب، آزادی میخواهد.
و آزادی آنِ من است،
و در دامان من است.
پس به سویم این مردگیها بها کنید.
بمیرید و هنر زنده شدن فرا آموزید."
چنین گفت عشق.
با آن نگاه خیره،
آن چشمان خون.
حلمی | هنر و معنویت
تمام خرابیها و رنجها را به نام تو و برای تو تابآوردن، ورنه این جهان و خلایقش که به یک تف هم نمیارزند. تمام اینها را برای تو تابآوردن.
از ما برآوردن، و از ایشان فروریختن. از ما برآوردن و از ایشان باز فروریختن. برآوردن و هرگزا هرگزا هراگزا از برآوردن دستنکشیدن، و ایشان را از فروریختن. هر کس به طبع خویش.
تنها تو، به نام تو، برای تو.
حلمی | هنر و معنویت
دیروز دوا دادی، امروز بلا دادی
امروز بلا را با صد نور و نوا دادی
امروز شعف خوشتر از شادی بیهوده
گفتی که به تحویلی، امروز صفا دادی
امروز شهان خوشتر در خرقهی درویشان
بنشسته چو بیخویشان آن جام خفا دادی
آن خرقهی آتش بود بر دوش خدامردان
زان شعلهی خودگردان یک بوسه به ما دادی
خوندیده شد این چشمان در چشمهی بیخشمان
آن جور و جفا بردی این وصل و وفا دادی
در راه به ما گفتی بر وصل میندیشید
بر هیچ میاویزید، شاید که هجا دادی
تا هیچ شد این عاشق عمری به هزاری رفت
شب را به سحر عمری در عشق فدا دادی
در عشق تو جان باید با هیچکسان باشد
چون هیچکسانات را اسرار فنا دادی
با هیچکسان گشتم تا ذرّهی جان یابم
در هیچ بُدم ناگه چون رعد صدا دادی
از هر چه که هستی خیز، ای هستی بیآویز
گفتی و به خاموشی یک شعله عطا دادی
حلمی ره کوهستان بس صعب و فلکلرزان
از راه نیندیشم، تو صوت بیا دادی
موسیقی: Katil — Kham-Khama
بگو بر خستگان و از راه ماندگان چگونه میتوان مرهم بود؟
نه بر مستضعفان لاشیصفت دنیاندیدهی از دیوارهابالاروندگان.
تنها بگو بر خستگان و دردمندان حقیقی چگونه مرهم میتوان بود؟
بگو بر خفتگان در آستان بیداری چگونه مرهم میتوان بود؟
نه برخودبهخوابزدگان تشنهی دنیا.
بگو بر جهان چگونه آستانه میتوان بود
بر خشمدیدگان چشمبستهی سختیکشیده؟
نه بر ظریفان حقیر نازدیدهی پست
نه بر ابلیسان نمای کودک زار.
بر ون خفته میخواهم بانگ بیداری باشم
نه بر ابلیسان و سروشان شرّ بیدارینما!
آفتاب را میخواهم
و موسیقی را
و نور را
بر محتاجان حقیقیاش.
حلمی | هنر و معنویت
من کیستم؟ رهگذری ناشناس، مسافری شوریده، و شاید شاعری دوریگزیده. دوریگزیده؟ از چه؟ از خویش، از خلق، از خویش خلق، از خلق خویش. و چنین در خاموشی خویش را خلق میکنم هر دم. هر لحظه خویشهای نو برمیآرم. چرا که آن خویش که در لحظهی پیش از این میزیست حالی به تمامی رخت بربسته است!
من کیستم؟ عاشقی، اگر بتوانم بر خویش چنین لقب بلندآوازه دهم. اگر بتوانم بر خداوند آن معشوق تمام و آن والاترین عاشق جسارتی کنم، منم عاشقی، و شاید نیکتر که بدین بسنده کنم؛ رهگذری ناشناس، مسافری شوریده، و شاید، شاید شاعری دوریگزیده. هرچند شعر و پعر نمیدانم و با شاعران میانهام نیست. میانهام با خداست، داستانم خداست و کار و بارم خداست. کوچکی که کار بزرگی میکند.
سخن نمیدانم، مستی چرا. با اندوه بیگانهام، هرچند سختترینهاشان را به دل دارم. هنر نمیدانم، هرچند به برترینهاش مجهّزم، یعنی خدمت تو. زمین نمیدانم، هر چند تکتک ذرّاتش را زیستهام. زمان نمیدانم، هرچند فرمانش میرانم. عشق را هم نمیدانم و خدا را نمیدانم، هرچند جز کارش نمیکنم.
من کیستم؟ رهگذری، مسافری، خادمی، کوچکی، برگی، بادی، هیچکسی.
حلمی | هنر و معنویت
موسیقی: Arthur Meschian - Flight
ای خبرگان ای خبرگان آن خمرهها را وا کنید
از خبرگی بیرون شوید و جامها پیدا کنید
ای خوابهای عقل زار، ای مردگان انتظار
ای مغزهای اشتهار آن قلبها دریا کنید
عمر گران بگذشت پست، ای وای زین عقل خجست
یک لحظه گر ماندهست آن یک لحظه را غوغا کنید
ای مردگان برپا شوید، ای زندگان با ما شوید
ای خفتگان قرنها آن رختها را تا کنید
ای روز با ما یار شو، ای شب دگر بیدار شو
ای مردم گمکردهره آن راه را پیدا کنید
آن راه وجد و روشنی، آن موسقی بیمنی
عزمی به راه روشن رقّاص بیپروا کنید
این جامههای تنگ را، این بردگی بنگ را
آتش زنید و روحوار خود لایق زیبا کنید
این مردگیها سخت تلخ، زین مردگیها بگذرید
آن زندگیها سخت خوش، خود را ز نو برپا کنید
ای دالها، با لامها! ای بادهها، در کامها!
ای جامها وی جامها بس بزم بیهمتا کنید
ای خبرگان ای زبدگان زین فاضلیها بگسلید
ابلیس منمنباز را آوارهی صحرا کنید
حلمی به پیمان گوش بست، بشنید آواز الست:
ای روحهای باستان فرمان حق اجرا کنید
نه همیشه در میان جمع، نه همیشه به کناره. هنر گوش فرادادن به هرآنچه خوانده میشویم. هنر عشق را دریافتن و به شکلی که دوست میداریم به بیرون از خود جاری کردن. به شکلی خلّاق، نو، قائمبهذات و منحصربهفرد، چنان چون خود روح، چنان چون خود عشق.
هنر را آن نمیکند که میبیند یا میشنود، هنر از آن اوست که دیدهها و شنیدهها وکشفها و شهودها و دریافتها را به شیوهی خود، از پس وسعت تجربههای سخت و اعماق آزمونهای زندگی، به زندگی تقدیم میدارد. چنان سالکان و واصلین حقیقی زندگی که زندگی را از مجرای جان خویش به زندگی بازمیگردانند.
باید چیزی آموخت، از سر عشق، کاری کرد بیمنّت، نو، از ته دل. باید به راه افتاد، از درون، در بیرون. باید برخاست، در هر دو سو، و به هر شکلی که نیک میدانیم و به هر شیوهای که میتوانیم به زندگی هدیه دهیم. بسیار از زندگی ستاندهایم، حال وقت بازگرداندن هدیههاست. حال زمانهی بخشیدن است.
حلمی | هنر و معنویت
در عمق ره سپردن و در عمق جان بردن.
در عمق غنودن و در عمق برخاستن.
در عمق مردن و در عمق به میلاد نو برآمدن.
من آن بیرونها هیچ نمیبینم،
و این درونها جز هیچ نمیبینم.
هیچ که در درون میتند و در بیرون به پیش میتازد.
بازمیگردیم و جهان را بازمیگردانیم.
حلمی | هنر و معنویت
خلق قصد حق میکند. سوءقصد حق میکند خلق. من از اینها میگریزم بادپا، من اینها به هیچ میگیرم. من از هیچ خاسته همه چیز به هیچ میگیرم و بادپا میگریزم.
من بذرها کاشته از خاکها افراشته، از خاکها میگریزم.
من خوابها دیده از خوابها برخاسته، از خوابها میگریزم.
از عامها میگریزم، از خاصها میگریزم و از پیغامها و نامها.
من از فصلها میگریزم، از وصلها میگریزم و در خانهی بینام خویش از تمام هستی و نیستی خویش میگریزم.
حلمی | هنر و معنویت
موسیقی: Sayat Nova - Nazani
بیخود شو به پیشام آ، یا با همه تنها شو
ای باهمه زین جا رو، ای بیهمه با ما شو
تو مست خودی با خود، این باده نمیدانی
من مست توام بی تو، ای بیتو به دریا شو
من قصّه نمیدانم، افسانه نمیخوانم
تو گر سر حق داری، بی سر به ثریّا شو
با خلق به سودایی، این خلق نمیدانم
آن خلق حق ار یابی با آن به سر جا شو
بی چشم تو را دیدم در محفل بیخوابان
بی حرف ندا آمد: ای روح به بالا شو
حلمی تو چه میجویی؟ آن خانه به جان پیداست
بنشین و به پنهان رو، برخیز و هویدا شو
حقیقت مداوماً روح را به چالش زندگی میطلبد. عشق مداوماً روح را به شناخت بیشتر خویش فرامیخواند: حال یک گام پیشتر، یک گام پیشتر، یک گام پیشتر
مگر که قلب از تپیدن بایستد که زیباییات نبیند. مگر آسمان فرو ریزد و طومار زمین و زمان در هم پیچیده شود، که چشم شکوه مرتفع به خاکافتادهات را نبیند و قلب از عمق تواضع سربهفلککشیدهی جانت دیوانه نشود.
زمین هیچ و زمان هیچ، عوالم همه در کف دست، همه هیچ، همه باد! تو لیکن ای بادشاه، تو همه! تنها تو، تنها برای تو، بر زخمها میتوان مرهم نهاد و بر جویهای روان خون فرداروز شهرهای زیبا بنا کرد. دردها میگذرند و اشکها و لبخندها، امّا تو نمیگذری، ای در گذر مانا! چرا که تو جانی، جهانی، اشکی، خونی، خندهای، و فتحی بر دروازهی هر شکست سهمگیر، و میلاد نویی، و برکتی بر هر جان که میبخشد و جز هیچ نمیستاند.
مگر که قلب از تپیدن بایستد،
که پس از آن نیز خواهد دید!
حلمی | هنر و معنویت
چه حلقههای بیثمر تو را به دار میکشد
بیا به حلقهی خدای که دست یار میکشد
نه رهگذار عشق که بیا و جان عشق باش
بیا که حقّ حی تو را بدان دیار میکشد
تو حرف دیگران زنی به دیگران و سایهای
حریف حرفهای نهای که از تو کار میکشد
قلم شکست و جان گرفت، قلمروی بیان گرفت
عنان کشید و خوان گرفت، خوشم به دار میکشد
رسید وصل تازهای، درون یکی برون یکی
بکشت جان و جان نو به روزگار میکشد
زمانهای غریب نیست، غریب حال آدمیست
که بر درخت روحسار نشسته قار میکشد
به خانهام رسید و خفت امام جمعه مستِ مست
خوش است حال عاشقی که انتظار میکشد
زبان عشق بسته است مگر به اذن دوست که
گدای خودفروش را به بند و دار میکشد
اگر چه مدّعی بسیست، یکیست قطب عشق و بس
هماو که چشم وحشیاش ز جان دمار میکشد
جهات عشق مشکل است، کسی رسد که جان دهد
وگرنه کار او ز نو به هشت و چار میکشد
خموش حلمیا! خموش! پیالهای بگیر و نوش
که کار خامشان روح به اشتهار میکشد
بگشای پر! بالنده شو!
پرّنده شو! بارنده شو!
عقل هراسآلود را
از خویش وا کن، زنده شو!
امروز روز تازهایست
بگشای جانت، خنده شو!
جوینده بودی قرنها
امروز را یابنده شو!
امروز را بیدار باش
بر خفتهها تازنده شو!
از خوابهایت یاد آر
اندوهها را رنده شو!
طرح نویی اندیشه کن
بر تازهها یکدنده شو!
از چرخخواری دست کش
حلمی! خداخوارنده شو!
مجلس اشرار بین، جمعیتی کور و کر
بندهی شهد و شکم، بردهی کام و کمر
بیخبران از جهان، معتقدان ریا
قافلهی حیفنان، بیعرق و بیهنر
مفتخوران حریص، بیشرفان دنی
بیجنمان وقیح، زوزهکشان
این نجسان خائناند، ظرف فسادند و بس
مظهر اهریمناند، هر دمشان توف شر
خس که به مسند رسید، دیو به مصدر نشست
عشق به پنهان وزید، گشت گدا معتبر
خلق خسیاش بدید، رأی کثیفاش چشید
بندهی دنیا بُد و کرد حق از او حذر
کبر کلاهی گشاد بر سر این خلق کرد
کودکی و کودنی، جمعیتی بیگوهر
یا رب اگر وقت شد گو که به تیغ وزان
همره باد جنان قصّه کنم مختصر
کمکمک آن لحظهی ناب فرا میرسد
کوبش و شور خوشان، بوسهی سیف و سپر
بی حذری حلمیا گردهی توفان نشین
رزم خوشان بزم ما وین گذر پرشرر
این عشق همچنان بیمحابا به پیش میتازد. عشق، این هنر ظریف و بیمثال خداوندی. وفا کنی، وفا میبینی و طعم وصال میچشی. جفا کنی و بذر فراق بپراکنی، جفا میبینی و در آتش خود میسوزی. قانون عشق چنین است: یکی ستاندی، هزار از تو ستانده شود. و صدهزار از شما گرچه با یک عشق برابر نیست، باری هزار، مثالی که مکافات عمل بدانی.
و عشق را انتقام در کار نیست، تنها پاسخ عمل است. یک ضربه زدی، هزار ضربه نوشیدی. یکی جان ستاندی، هزار جان ستانده شد. بهوش باش، عشق را پیشه کن، جهات عشق را مراقب باش، که بس بیجهات است.
رنج، بیداریست. اشک، خنده است. عشق، بیطرف است. بیطرفی، طرف خداست. و عشق هرگاه که بگوید بس است، آن زمان بس است.
حلمی | هنر و معنویت
احمقان و کورمالان را ببین
این بساط فقه و فقدان را ببین
کار خودکرده به دشمن میزنند
بزدلی عقل انسان را ببین
زاهد دیوانه را تدبیر نیست
لاشی زنباز شیطان را ببین
عشق گوید روح باش و راست گو
مرد و زن را واده و جان را ببین
عقل ناقص این چنین خودکامی است
عاشق حق باش و میزان را ببین
این یکی پیری به خواب کفر و دین
آن یکی پیری نگهبان را ببین
مجلس وهم ددان بر باد شد
هیبت روح سلیمان را ببین
دوش بر باد وزان حلمی نشست
گفت ماهم بخت رخشان را ببین
الا ای جان بیبنیان شبخیز
بیا زین راه سرد وحشتانگیز
اگر مرد رهی با من یکی باش
که میسوزاندت این آتش تیز
اگر از بند عقل و وهم رستی
چو مُردی هم به راه خانهای نیز
خرابات است این، مرگ است هر دم
جهان را وارهان، با خویش بستیز
تو را دیشب به جان سرخ دیدم
بسوزان جامهها، از خویش برخیز
میان روحها آخر چه باشد
رفاقتهای خرد و خشک و ناچیز
به خود بشکن همه بتهای هستی
سپس باز آ ، خسته و ریز
سخنهای دل از پیمانه گفتی
ز بزم عاشقان حلمی مپرهیز
یار جانی خطّهی خوبان گرفت
جان خرید و جان بداد و جان گرفت
این زمین و این زمان بازی اوست
هر دو سوی مرگ را ایشان گرفت
اغتشاش روزگار از کس مبین
این تکانْ عالم ز شصت آن گرفت
لرزش دست من و ضربان دوست
این چنین تحفه نه کس آسان گرفت
این چنین رقصی که ناپیدا خوش است
این چنین کوبی که دل جنبان گرفت
این همه شوری که خلق از خویش زد
حضرت حق جمله را تاوان گرفت
گفت حلمی حرف نور و پر کشید
سایه در دنبالهاش طغیان گرفت
موسیقی: Worakls - Inner Tale
مستی اینک آرام میگیرد، و با عبور از طغیانهای جان به کرانه میرسد. امواج خروشان را، و جان را، سرمنزل حق بود. طغیان بیهوده جانها نستاند، چراکه هرچه ستاندنی باید ستانده میشد و هرچه بخشیدنی بخشیده.
جان به بالا میرود و از چرخ بالا میپرد، و در این چرخ نیز کس بیهوده گم نیست. هیچ کس گم نیست و سرانجام هر جان آشوبیده از پس افتادنها و برخاستنها به طریق ابدی فراخوانده میشود و راه مییابد و نخستین گامهای لرزان خویش را برمینهد.
از میان سرزمینها گذشتیم، لنگرها انداختیم و لنگرها گرفتیم. از آسمانها گذشتیم، بالها بستیم و بالها گشودیم. تاریخ یک چرخ کامل زد و سرانجام بدانجا روان شدیم که نخست از آنجا آمده بودیم. این بار در آنجاییم که سرزمین ما بود و خود برساخته بودیمش و همه چیزش را از الف خود برافراشته بودیم. دوباره اینجاییم، از نو، تا نو نوتر کنیم و اینجا اینجاتر.
این ایستگاه ابدی، در اینجا خانهای خواهیم ساخت، در خانه خانهای نو، با آغوشهای گرم و استوار، و در اینجا از معبد درون خویش، معبدی برخواهیم آورد، و از آن به همه جا روان خواهیم شد. ما فرزندان راه ابدی، مبارزان طریق موسیقی و نور، بدینجا فراخوانده شدهایم و در این لنگرگاه آسمانی، تخت و بخت خویش برپا میکنیم.
حلمی | هنر و معنویت
موسیقی: Katil - Kuzim
سنگینی چیست؟ بشکند و فرو ریزد! سیاهی چیست و سردی، که به زیبایی هجوم میآرد و طلب نکبت میکند؟ باشد بر طلب تو، پلشتی و نکبت از آن تو باد! این آرزو برآورده شود، بلکه آتشات زند تا در آتش خویش از نکبت خویش خلاص شوی! باری همهی آرزوها و نکبتها برآورده باد!
باشد این جهان از آن تو! آن جهان هم از آن تو! بهشت میخواهی، پس دوزخاش نیز خواستی. این بهشت و این دوزخ از آن تو باد! نور خواستی، ظلمتش نیز طلبیدی، این نور و این ظلمت ارزانی تو باد!
صافی چیست؟ کمر راست کند و فراز گیرد! شادی چیست و ترنّم چیست و نوای آب در بلندای کوهسار؟ غلغل زند و شتاب گیرد و بر فرق زمان فرو ریزد!
حلمی | هنر و معنویت
اینجا آمدم. شب بود، تاریکی بود، حجاب بود. عشق نبود، موسیقی نبود، زندگی نبود. عاشق بودم، شب بودم، معنای زندگی بودم. نور شدم، حجابش افکندم. موسیقی شدم و به همه سو باریدم.
تا اینجا بودم، از این نیز بالاتر روم. به خشکی نیندیشیدم، به تلخی نیندیشیدم. بر چهرهی خفتگان ننگریسیتم و راه خفتگان به هیچ نگرفتم. رقصیدم و رقصان از این معبر و دروازهی تار گذشتم، تا آن سرزمین که مرا به خود میخواند.
اینجا آمدم، گِل بود و گِار. گُل و گُلستان به بار آوردم. مرد نبود و زن نبود. از سختی جان خویش و خموشیهاش مرد ساختم و از نرمی و پیچ و تابهای چو بادش زن برآوردم. شک بود، ایمانش کردم. مرگ بود، زاییدمش و زندگیش کردم. شرک بود و نفرت و انزوا. بوسیدمش به تلخجانی، شیرینروانْاش وحدت و دوستداری و مرافقت عطا کردم.
خدا نبود، و چون خدا نبود هیچ چیز نبود.
یار خدا بودم، همه چیزش بخشیدم.
حلمی | هنر و معنویت
آرامآرام فرو میریزد و آهستهآهسته جذب جان میشود. به یکباره نیست، که به یکبارگی جان به هدر دادن است. عشق نخست به نرمی آغوش میگشاید، و آنگاه از آتشهاش گریزی نیست. عشق، آرام سوختن است.
نخست شعلهها نرماند و گرماند و پذیرا، و آنگاه توفناک. این توفناکی را گریزی نیست. آن فراق را گریزی نبود، این وصال را گریزی نیست. این همآغوشی و در آغوش خموشی و ناله در جان زدن و به رضا اشک ریختن را گریزی نیست.
از رفتن گریزی نیست. هیچ جا خانهی روح نیست جز هیچجا! عشق دلدادگیست. عشق سرگشتگیست. عشق، خونکردن است. عشق جز به عشق به هیچ چیز خونکردن است.
عشق آتش است و آرامش است و نور است و جنگ است و موسیقیست و صفا، و آفتاب است در فروترینِ ظلمات، و آسمان است آنگاه که جز زمین به چشم نمیآید و آزادیست در آن زمان که آزادی کلمهای از یاد رفته است.
عشق، ستم است. چنین ستمی بر خویش روا داشتن رواست. عشق رنج است، این رنج آزادیبخش. عشق نان نیست، آزادیست، نانش نیز در آزادیست.
در آغوش هم بپیچید و بسوزید و فرو بریزید ای عشّاق، و فرزندان نو به دنیا آورید. نهراسید از فرزندان عشق و نهراسید از آنچه به دنیا گام مینهد، بلکه جهان را برافروزد و پرچم رویاهای نو برافرازد.
در آغوش هم بپیچید ای عشّاق
این فرصت گریزپا گرامی بدارید.
حلمی | هنر و معنویت
تنها آن زمانی که چیزی تبدیل به هنر میشود ارزش زندگی مییابد. تنها آن زمان که صوت درون شنوایی میشنود و مینویسد و مینوازد و به بیرون از خود جاری میکند، صوت صوت است. تنها آن موقع که بینایی میبیند و به بوم میکشد و به تپش جان خویش به جهان هدیه میکند نور نور است.
تنها سالک خلّاق است که لیاقت نام سالکی دارد، وگرنه این همه بسیاران حرف و حدیثی در همه سو ریخته، و جز ادعا و نخوت هیچ نیستند.
دانش را بگذار دم کوزه، تو برو سر به درون کوزه کش و آب حیات بهر خلق پیاله کش و ساقی باش. تو برو ساقیشدن و مستکردن بیاموز، ورنه همه کس که دانش مستی میداند.
تو برو رنج هستی بیاموز.
حلمی | هنر و معنویت
گریزاناند از حقیقت، چون به صورت دل بستهاند. گریزاناند از کلام خوشان، چون به اندوهگینان و به عارفان ظلمت دل بستهاند. از خویش گریزاناند، زین سبب است این همه به دیگران آویخته.
از موسیقی گریزاناند، چون به نواهای کهنه دل بستهاند. موسیقی نوییست. از هنر گریزاناند، چون هنرْ تغییر مدام است، و از تغییر گریزاناند، چون تغییرْ رسم بیرسمان است. بیرسمی، رسم جسوران است. صوفیان هوایند و هوشان بیهوست.
به خود میخوانم و از خود وا میکنم. مپندار که به اینجا آمدی به خود آمدی. از اینجا نیز رانده شدی تا باری از زندگی تحفههایی از تجربه برای خویش به کف آری، و آنها همه به کف زندگی باز پس دهی. باز خوانده خواهی شد و باز رانده، به هزار و صدهزار بار، تا آن بار که به خدمت و به افتادگی قدم در پیش نهی، به معبد زندگی.
حلمی | هنر و معنویت
موسیقی: Circassian Ensemble - Laparise
آیا این عشق مرا هرگز رها میکند؟ نه مرا رها نمیکند. میگذارد تا آزادی را تا به تمامی بزیام. میگذارد تا خود را پوچ کنم در هر دو دست - دست عقل و دست عشق - و تنها دیگران را ببینم و تنها تو را در دیگران ببینم، و عشوههای تو را در پیچوتابهای دیگران.
این عشق مرا رها نمیکند. مینوشم رها کند، وصل دگر میبخشد. هوشیاری پیشه میکنم رها کند، وصل دیگر میبخشد. تقوا پیشه میکنم، وصل دگر میبخشد. توبه میشکنم رها کند، وصل دگر میبخشد.
من این وصلها چگونه قدر بدانم؟
من این عشقها چگونه سپاس گویم؟
من اینها را هیچ نمیدانم.
حلمی | هنر و معنویت
موسیقی: Lévon Minassian - Doudouk
جان عاشق در حماسه میزید. جبن نمیداند، عقل نمیخواند، هراس نمیشناسد، مرز نمیفهمد. جان عاشق روانه است، س نمیداند و سکنا نمیداند.
خانهی دل رونقش از سوختن
جان به سر شعلهی حق دوختن
کلبهی آباد به از کاخ زار
دیر خرابات به از ملک تار
پرچم عشق تو به دل داشتم
جرأت حق کردم و افراشتم
خامشی و مستی و دلدادگی
چیست به از پیرهن سادگی
بار سفر بستم و راهی شدم
از ره درویش به شاهی شدم
آن ره باریک که طاق دل است
خلوت پنهان و اجاق دل است
گفتمش ای جان تو نوایت خوش است
ملک تو و حال و هوایت خوش است
مرحمتی باد که ساکنرُوان
خانه کنند این ره بیخانمان
محفل ما باد به کویی نشاند
تشنگی جان به سبویی نشاند
سفرهی ما نان و پنیر و شراب
چیست به از این سفر مستطاب
بر در این خانه به جان کوفتن
پاسخش این است غمان روفتن
دستکشاناند رفیقان ز جان
بزم شعف، کوی خدا، ملک آن
آن که تجلّی و خود هستی است
جام و می و ساقی و سرمستی است
خانهی دل برکتش از نام یار
چیست به از نام دلارام یار
دنیا میلرزاند و منکوب میکند. دنیوی حسرت میکشد که وه چه قدرتی، چه منزلتی! حریص آه میکشد و تمنّای بیشتر میکند. خفته در خواب فروتر میشود. خشمگین سرختر می شود و داغ میطلبد. عاشق به هیچ میگیرد و خرّم میگذرد، چنانکه هرگز دنیا نبوده و نخواهد بود.
چنین رنجی که هستی میزاید. عبوری خاموش از ناکجا به میانهی جان که هزار رگ میدرد و هزار رگ میزاید. چنین زایشی از نیستی، آنگاه که خود را به تمامی بدان وادادهای و حقیقت هر دم از تو هزار شکل نو میزاید.
دست را با دست نگاه میدارم، مباد رقصش عبور مهیبت از جانم را رسوا کند. دست را با دست نگاه میدارم، کس نفهمد چه در جانم میگذرد، هرچند دوست راز دل دوست میداند و به رو نمیزند.
بر این ارتفاع مهیب میلرزم. هرگز اینجا نبودهام. بر جادههای باریک همچو مو میگذرم. دست را با دست نگاه میدارم، مباد عریان کند راز در پرده را. هرچند نزد دوست عریانم. دوست میداند و به رو نمیزند.
من خوار میگذرم، من ذلیل و ناتوان از این همه حرکت عظیم در جانم. من خود را به تو واسپرده، لرزان بر این ارتفاع مهیب میگذرم. آه خدایا، دوست راز دوست میداند و من دست را با دست نگاه میدارم.
حلمی | هنر و معنویت
موسیقی: Alfred Schnittke - The Flight
نوای بلند آزادی؛ عشق. نوای بلند عدالت؛ همین که جاریست بر زمین. آواز رسای خداوند بر زمین، در هر ثانیه، در هر دل؛ بیایید ای آلودگان و برکت یابید، و ای زهدپیشگان و ای مفسدان و مختلسان وهم و پروا، بمیرید و در دادگهان عدل الهی، تواضع و محبت و یاری بیابید.
بخیز آنجا که آنجا را بسازی
بخیز اینک زمان روحتازی
سلوک عاشقان دانی چه باشد؟
رهایی از جهانهای مجازی
بخیز از جامههای سست زیرین
بخیزی تا بسوزی تا بسازی
به دنیا آمدی تا حق ببینی
چو باطل دیدهای این چیست بازی
برو آنجا که غرب و شرق محوست
نه کس داند ز رومی یا حجازی
برو آنجا که آب از عشق جوشد
ز خون روح بر خود تکیه سازی
رها از نسبت و خویشان خاکی
رها از خیر و شرّان موازی
دویی اینجا، برو آنجا یکی شو
برو حلمی چه اینجا نرد بازی
از کوچهای به کوچهای، گویی از قارهای به قارهای. از پردهای به پردهای، از جهانی به جهانی. در هر قدم یک حماسه؛ در هر قدم یک جنگ، در هر قدم یک صلح، در هر قدم یک وصال و یک فراق. هر قدم یک عالمیست، و زنده ماندن در این ارتفاع مهیب تهوّری عظیم میطلبد، و قلبی که طاقت کوه دارد و آرامش اقیانوس، چابکی باد و تواضع خاک.
خروش زندگی دارم، نمیدانی چه بیدارم
نمیدانی چه هر شبها به خاک عشق میکارم
نمیدانی چه دردی در تمام روح میپیچد
تو خوشحالی نمیدانی چه بهرت در تب نارم
نمیدانی چه مرگآساست عبور عشق از جانم
تو در خوابی نمیدانی چه در کوران پیکارم
شبانم کوه میریزد، به روزان سیل میبارد
به هر دم قبض صد روحم به هر گامی که بردارم
تو در بزم برون عشق به خلقان ناز میریزی
که من جان در دم آتش به جان عشق بسپارم
سرور خلق آن تو، حضور خلق نان تو
حضور عشق هم با من که بهرش روح میبارم
بدان دم تا هنر ریزد برون از حجرهی مردی
سراسر سوز میگیرم، دمادم نور میخوارم
دمادم لرز میآید ز چاه ظلم شیطانی
که تو آزاد میگردی و من در بند پندارم
بلی آزادجانم من، رها از نام و نانم من
به غیبت در عیانم من که در معراج دوّارم
به حلمی پاکْ نوحافکن، به جامی سرخْ روحافکن
ز اوج قلّه تا پایت سراپا هیچمقدارم
موسیقی: Parov Stelar - The Sun
و داستانی عاشقانه صورت میبندد، باطنش را پیشتر بسته بود؛ تو را دیدن و تو را تمنّا کردن. آنگاه که در صورت محو میشوی، در باطن برپایی. تو را در باطن دیدن و در صورت برپا کردن.
هنر تو را دوست داشتن، تو را تجسّم بخشیدن و به صورت درآوردن، به صوت؛ کلمه. تو را به وادی کلام کشیدن، این ناممکنترین انقلاب زمان، و چنین انقلابی! من تو را در خود انقلاب کردم و این انفجار به بیرون پاشیدم؛ انقلاب عشق.
حلمی | هنر و معنویت
ای میانرفته بیا تا به میان بنشینی
در دلم نیمشبی باز عیان بنشینی
مشق خم کردن جان دادی و سی سال گذشت
حال خوش باش که در قوس کمان بنشینی
بندهی عشق کجا حجرهی زهّاد گرفت
گفت بهتر که به بازار و دکان بنشینی
گفتی و نیست مرا با دگران الفت حرف
اگرم حرف تو باشد به زمان بنشینی
متفرّقشده از خویشم و پیدایم نیست
تا بیایی به سر منبر جان بنشینی
گفتگوهای من و عشق به هر گوش رسید
بخت این بود که در گوش جهان بنشینی
حلمیا سهم تو از و مکان هیچکسیست
تا که بر سینهکش هیچکسان بنشینی
طفلکی در لفظ ماند و داد زد
از چَه نفرت به خود فریاد زد
لعن خود کرد و ز خود کوتاه شد
دشمن خود گشت و یار آه شد
زین همه نفرت که در این سینهها
خود بسوزند و نه کس زین کینهها
مردمی بیموسقی از خصم و خون
حاکمانی از تجمّل پرقشون
جملهشان را من نبینم در دویی
هر دوشان یک نفس پست پادویی
این همه خونی که در این خشمهاست
زین همه خوابی که در این چشمهاست
این همه طفلان بیقانون وهم
مست از خودخواهی و مفتون وهم
خشم حق گویند هست این، شرم باد!
تو چه دانی حق چه باشد، ای گشاد!
آن شکمها بین ز جهل خلق چاق
خلق را! تکراربازان چلاق
بذر شر کاری که نیکی بِدرَوی؟
این چنین آیا تو هرگز خوش شوی؟
من مپندارم که این جهل دراز
زود سر آید به خلق حرص و آز
مطربان حق ولیکن جام عشق
برکشند از خانهی بینام عشق
برکت و شور و صفا از جامشان
صلح باد از جان ناآرامشان
نیست در کار عاشق دیر و زود
کار حق باید نمود و گشت دود
یا رب این جانها به راهت سخت باد!
جمله جان عاشقان خوشبخت باد!
موسیقی: Gnarls Barkley - Crazy
تو بخوانی حرف و ما پنهان دل
تو برونی، ما درون جان دل
زین درون عالم به مشت عاشق است
زان برون مشتی کف از توفان دل
آن برون مرگ و سراب و انقلاب
این درون مستی بیپایان دل
شک اگر خیزد برون ویرانی است
شکّ حق لیکن شراب و نان دل
شک کند عاشق به انسان نی به حق
این چنین شکّی بروبد خوان دل
این قساوتها که زاهد میکند
از دم عقل است نی فرمان دل
دل بگوید موسقی و نور و وجد
خلق را رقصان کند قرآن دل
عابدان فرمانبر اهریمناند
عاشقان ساقی خوشپیمان دل
حلمی از آن آفتاب خوش نمود
پرتویی از گوهر تابان دل
موسیقی: Emancipator - Natual Cause
توهّم عمیق تنزّه و جهل مرکّب عقل؛ آنگاه که من اینم و تغییر نخواهم کرد! هر که خود بر حق پنداشت دیری نپایید که دود شد و خاکسترش بر باد. پندار خفتگان و گفتار خفتگان و کردار خفتگان؛ جنازگان معاش پست و بقای هرزه.
چشم و گوشت را میبندی، آنگاه که میپنداری برترینی و همه باید به راه تو بیایند. چشموگوشبستهای، کوری و کری، و در انزوای خویش به مقامات وهمآلود خویش حبسی. هنر نمیدانی و زیستن نمیدانی، و آنگاه در این نادانی میپنداری بر ثریّایی و همه دیگران باید به راه تو بیایند، در حالیکه تو هرگز هیچ راهی نرفتهای.
هنر تنها نزد تو نیست، هیچ چیز نزد تو نیست. تو پیش از ابتدایی، و حال بر توست تا از دنیا بیاموزی و گام نخست خویش را برداری. این صفرِ تاریخ توست.
حلمی | هنر و معنویت
موسیقی: Estas Tonne - CUBAN HEART
آتش جهل است این ای نازنین
هیزمش خشم و عتاب و کبر و کین
پای عاشق نیست دام انتقام
ای بشر! ای سستخوی بیقوام!
کی شود زنجیر خشمت منفصل؟
کی کجا با عشق گرددی متّصل؟
تا کجا انکار حق، بیدار شو!
تا کجا بی عشق، سوی یار شو!
ای معطّل در میان فرقهها
نیست این عالم جهان فرقهها
ای بشر تو اشرف عالم نهای
زین که میبینم نه تو آدم نهای
فرق تو با دیگران در عشق و بس
ورنه حیوان به ز تو با این هوس
ای خدایان غرورِ استوار
در نهایت این تکبّر نیست یار
این تکبّر سر زند ناغافلی
ناگهان بینی که با سر در گِلی
سرکشان را دلکشان آدم کنند
هر که آدم مینشد را کم کنند
سوی انسان این تبار خون و آه
صدهزار از عاشقان از جان ماه
کار دل در حکم کار آتش است
خود بسوزد جان عالم را خوش است
جان عالم جمله جان یار ماست
این چنین یاری که از جان خداست
جسم انسان روح حق را نوش کرد
روح حق این خشمها خاموش کرد
نزد عاشق هر که گوید ز انتقام
خود براند عشق او را سوی دام
مرد عاقل نزد خود بس زیرک است
مرد دل داند که او یار شک است
یار شک از حق نفهمد هیچ بار
کار شک کار سر است این نیست کار
پس شما ای رهروان زندگی
جانتان بادا به جان زندگی
در امان از توف شرّ و مرگ بد
در امان باشید از کبر و حسد
بهرتان حق نغمههای تازه کرد
آرزوی وجد بیاندازه کرد
جامها در نام حق بالا برید
نام حق زین چرخ لق بالا پرید
آه چه زیباست عشق، آتش بالاست عشق
مزّه کنم بر زبان، به چه مربّاست عشق
خشک بسوزد در او مشک برآرد ز خویش
با تو بگوید سخن چون که همینجاست عشق
این کپک عقل چیست، ککّ و مک عقل چیست
بیم و شک عقل چیست، گفت که بیجاست عشق
با همه سر بر زند، گرچه نهان ز آدم است
سر کشد و سر زند، وه که چه غوغاست عشق
لشکر او غرب و شرق، شعبدهی صوت و برق
هر دم و در هر میان بر همه پیداست عشق
حلمی از این راه شد، خاک بُد و ماه شد
بنده بُد و شاه شد، وه چه شکیباست عشق
سحر به گوش دل رسید نوای طبل آسمان
فرشتگان به گرد و من پریده از غلاف جان
پگاه جنگ و خون و آه که بود مژدهای به راه
همه به گوشهای و مه به قلب خاور میان
چو گردباد دود و مه خزید سوی جان من
به سان دود و مه شدم سوی شما روان روان
"جهان آخرت منم، زمین و ازمنت منم"
چنین بگفت و پر کشید جناب مطلق جهان
حضور عشق بود و بس که در میان جان گذشت
وگرنه جان چه هست جز عبور نادم زمان
گمان مبر چو آدمی عزیز و فخر عالمی
بسی سگان کوچهگرد به ساحت فرشتگان
چه واصلان هفت خط، چه خادمان روحتاز
که ناگهان به در شدند ز پنج پردهی نهان
کجاست حلمیا قرار در این حدود هستپار
فرار بر قرار باد به عزم وصل نیستان
خواب چه ماندهای دلا؟ وا چه نشستهای؟ بیا!
مال و منال وا نه و هی تو بنال نالهها
خوش برو در میانهها ساز کن آسمان خود
تکیه تکان و عور شو، من تو و آسمان مرا
بر شو از این جهان غم، قارهی وام و نام و نم
چرخ به چرخ و دم به دم از تن و جامه ها بر آ
تا که نهان نمایدت ثروت و آستین زر
سکّهی باده خرج کن تا چو خدا کند تو را
تا که کرانه بشکنی ساق شب و غرور دد
عشق فسانه میشود باز ز جان آسیا
بخت دوباره میدمد از نفس کلام تو
ز پستجلگهی خزر به آفتاب استوا
تو آسمان روشنت بخوان به حشمت نهان
قدم کشان و تیغ کش به این چراگه چرا
غزلفشان، ترانهخوان برو به جان و دیدگان
سلام کن به خستگان، به جامهای در خفا
ببین که عاشقان من به خون خویش خفتهاند
به عشقهای نابهره، به رحمهای نابهجا
تو سهل گیر و کارها به جام باده وارهان
سکوت صخرهای شکن، بخوان ترانه حلمیا
بالا بری بالا روی، پایین کشی پایین کشیده شوی. قانون زرّین حیات، خطّ سرخِ بیگذشت دل. هزارهزاری هیچ شوی اگر عشق حکم کند، و اگر حکم کند هیچ هزارهزار.
کشتی دل همچنان نوحوار میخروشد و به پیش میتازد، در میانههای مه و باد و امواج سخت، سرکش. سپیدهای دماغه از طوفان و طغیان عریان کند، سپیدهای.
حلمی | هنر و معنویت
موسیقی: Jah Khalib - Медина
از آسمان باد تبدّل میوزد. هنگامهی تحویل است و خموشان با فانوس انتقال در شب تیره میگردند. هنگامهی دستها در دستها، و آغوشهای تنگ، و بوسههای نور و فروریختن حجاب ظلمت.
هنگامهی تعویض جامهها، بیداری روح در جسم و از این مردگی برخاستن. چنان بر صحنه است و چنین در کار! سرانجام عرق مردان دل ثمر میدهد و عقیده شرمسار تاریخ پست خویش نفس آخر خواهد کشید و حقیقت از خاکستر برخواهد خاست.
هنگامهی تغییر است
و خموشان
با فانوس انتقال
در شب تیره میگردند.
حلمی | هنر و معنویت
موسیقی: MAA - Elasia
امشب چو حق زنده می داده به خیراتی
مست است و خراباتی این روح سماواتی
از مغرب پیمانه جان را خبری آمد
آن عالم ناپیدا دیدیم به اصواتی
دیدیم همه حلقه در بند و به تاراجند
گفتم که چه باشد این، صد کیش و دو صد ماتی
بگذشت سویم پنهان، گفتم به کجا ای جان
پاسخ بده آنم را بنشین تو به ساعاتی
بنگر همه در خوابند، بی آینه میتابند
خواهند تو بت باشی گردند به طاعاتی
گفتا علف هرزند، یک سایه نمیارزند
امّا دم حق باشد این سایهی سقراطی
گفتم همه اسرارت بفروختهاند اینان
منگند و پریشانند این ملّت قرقاطی
گفتا که نه اسراری در خور بگویمشان
اینان همه دلشادند با خواب و عباداتی
آیند و روند اینان چون خانهی بیبنیان
ریزند به تردیدی عمران خراباتی
برخاست دو جام آورد، آن حرف تمام آورد
من مست شدم آخر زین حرف نهایاتی:
حلمی نهانپیما! دنیا به چه میارزد؟
ما را نه غم عالم، نی شادی امواتی
قلب عاشق محفل آیینههاست
نی سرای انتقام و کینههاست
کودکان کینهای را بنگرید
غرب و شرق هر سوی عالم منترید
در دهان دوزخ و فکر بهشت؟
بِدرود طوفان هر آنکه باد کشت
بی هنر هر کس به راه زور رفت
کور و کر خود پای خود در گور رفت
بشنوم آغاز یک پایان سخت
نور بینم بعد از این توفان سخت
مردم دل در پناه عشق باد
سرسلامت هر که راه عشق باد
از درون دل تمدنهای ناب
بر شود، نی از سران منگ خواب
این سران با آن سران همدست کین
هر دو سر از یک تن و از یک زمین
لیک این هر دو در تبعید عشق
هر دوشان در هر دمی در دید عشق
تا که خیزد زین تنور خیر و شر
سوی حق عزمی کند شوریدهسر
این جهان شد آزمون آدمی
تا بخیزد زین تبار دمدمی
دل بداند در درون سینه چیست
جنس قلب عاشق بیکینه چیست
تا بداند زندگی رقصیدن است
بهر حق مخلوق را بخشیدن است
عاشقی، این پیشهی مردان حق
مردگی هم شغل این پیران لق
تو دلا در خدمت حق زنده شو
نور شو! خورشید شو! تابنده شو!
موسیقی: Jah Khalib - Medina
خوش دمی فیروزهسار مشکبار
فارغ از این هفت روز اضطرار
من نمودم صورت بالا و پست
تا چه افتد نزد آن بالامدار
آفتابم آفتاب عشق گشت
چون رها گشتم نهایت از غبار
از سحاب جسم بارانی نشد
مزرع روح است خاک عطرکار
ساده گویم، سادگی اسرار ماست
نقش باطل پیچ در پیچ است و تار
حلمی از این گفتگو طرفی نبست
طرفه گفتم بهر گوش طرفهخوار
موسیقی: Alexander Desplat - The mirror
هر کس به عقیده جان داد، بار دیگر به رقص برخیزد. هر کر آخر شنوا شود و هر کور آخر بینا. هر کس پوچ مرد، بار دیگر برخیزد تا پرمیوه بزید. هر خواب آخر بیدار شود. هر خشککام، آخر لب تر کند و عالمی از مستی خویش بجنباند. هر بیهنر آخر گوهر خویش پیدا کند و به عالم بتاباند.
قل حق میزند جان مخمّر
تو این دیدی و من آن مخمّر
تو با مستان به ظاهر حکم کردی
ندیدی هست پنهان مخمّر
ندیدی جوشش آن روح رقصان
سرور پاک چرخان مخمّر
تو را با خودخوشی بیچارهای کرد
رها از قول و پیمان مخمّر
چنین آزادیای ننگ است یا رب
مبادا هول هجران مخمّر
سزاوارم به یک جام عدمگیر
سر زاهد زنم چان مخمّر
شریعت خواندم و جامی نگیراند
طریقت راندم از کان مخمّر
حقیقتپیشهای بیجامه آزاد
چنین باشم به قرآن مخمّر
بیا حلمی سرای باده وجد است
بچرخان جان و دامان مخمّر
چو خرافات رود جملهی آفات رود
جان این نظم عبث در همه حالات رود
هستی خصم رود تا به همان خانهی پست
نکند شک که بماند، این شه لات رود
برود سینه بچاکد ز غم و آه و عزا
او بگوید که بمانم، گویم او مات رود
فرصت عشق عزیز است و به کفرانش داد
صورت وهم گرفت و به مکافات رود
واجب است این دو دم مانده به جان شکر کند
ورنه بیچاره و بیخانه و بیذات رود
نه یکی ذرّه از او در ره او همره او
او که بیجان ز در آمد ره اموات رود
نه یکی نقش از او در سر تاریخ بماند
نه یکی خاطرهی خوش که به اوقات رود
رگ برجسته و خشم و خط خون و ره آه
زاهد نازکشیده به مجازات رود
بیت حلمی که ز خون دل درویشان است
مانَد و بیت ددان با همه آیات رود
موسیقی: Nu - This Land
عشق آمد و خانهای نو بنیان افکند
طرح دگری به خانهی جان افکند
زان پیشتری که قلب میدان گیرد
صد زله این سلسلهجنبان افکند
عشق آمد و روزگار ما دیگر شد
آن «بر همه زن» بت زد و انسان افکند
از کاج بلند خواب ترساییمان
شقّالقمری به شهر احزان افکند
بر برجک شب شهاب گیسو بگشود
زان حقّه سپس صلای طوفان افکند
چون خلق پریشان شد و سیمایش دید
خود صاعقهزن به خاک پنهان افکند
حلمی چو ز خانههای رخشان میگفت
خود را به سفینههای رخشان افکند
برو می درکش و پرسش بسوزان
که آدم میکند این جام یزدان
تو حیوانی کنی، حیوان به از تو
سگان جمله سر از انسانِ حیوان
عرق گیرد ز کشمش مرد عاشق
چنان آبی که رقصاند خُم جان
تو زاهد بندهی خشم و غروری
زهی لاف گزاف صبر و ایمان
هزاری صدهزاری صورت از وهم
یکی آن و یکی آن و یکی آن
میان چشمها آن یک نجستی
که پیدا میکند دل را ز پنهان
تو خون جستی و خون کردی و آتش
و آتش شد جواب چوب قلیان
نه پند از حق شنیدی نی ز باطل
تو را گویم: بیفتادی و پایان
سخن دوش از دهان مه چنین بود
الا حلمی فرو دست نگهبان!
موسیقی: Sirusho - Pregomesh
منزوی و در خود فروریخته، بیخدا، با چند گوشه و چند آوای مرده خوش. خفته، سخت خفته، از خود بیخبر، از جهان بیخبر، در چنین انزوای سخت، مدّعی، بیهنر، مرده، بیریشه. نه چنین بیش از این نمیتوان مرده بود. بیش از این چنین نفسکشیدنی حرام است.
چنین مردگی حرام است. چنین بیموسیقی زیستن، چنین پست، چنین زرپرست، چنین به دلّالی و حراج و تاراج زیستن. چنین حقارت حرام است، ای خر! حرام را تو خود میگویی، من از تو به تو میگویم. این چنین بی شرافت زیستن حرام است. از تو به تو میگویم که از خود بیخبری.
کثیف، سرفروآورده، لئین، بی آنکه جربزهی چشم در چشم کردن کند، این غیبتزدهی سخنچین. بی آنکه جسارت زیستن کند، بی آنکه دلیری کند به رقصیدن. بی آنکه نگی کند، این چنین آغاییکردن، نامردانگیکردن! ای نامردان، ای و ای خواجگان! بیش از این چنین مردگی حرام است و باید پایان گیرد.
حلمی | هنر و معنویت
فتنهاندیشان به عالم منترند
این جماعت هر دو روشان یک خرند
بیهنر، بیکار و در اتلاف عشق
یکنفس در عوعو و در عرعرند
گرچه سگ بالاتر از این ناکسان
گاو و خوکان جملگی زیشان سرند
لاجرم تمثیل شد همکار وصف
تا بدانی این ددان چون مند!
بندهی حرفاند و شاه وِروِرند
واعظ خیرند و در صحنه شرند
یک زمانی بیزمانی عاقبت
از سر خلقان چو مستی میپرند
باید این چرخ عبث دوری زند
تا تمام آید حروفی که برند
حلمی این مستی بیپایان خوش است
این خران هستند و روزی بگذرند
موسیقی: Parov Stelar - Catgroove
مردمان آهستهآهسته به خواب میروند و شب آهستهآهسته روشن میشود. خاموشان آرامآرام حجرههای خلوت و کار ترک میکنند و از راهروهای رخشان میگذرند و در کوچههای باریک شهر و در میادین نادیدنی به دیدار میرسند. خاموشان با مشعلهای خرد و بیداری در دست، به رقص برمیخیزند. خورشیدان روز و مشعلداران شب، تا چرخ بچرخد و بشر نو شود.
جامها بالا میرود و خون طرب به جوش میآید، ظلمت پیراهن میدرد و دیوان و آمال شوم و سرابهای فکر، به سردابها و سراچههای تلخ دوزخ روانه میگردند تا در آتش خدا از خویش پاک شوند.
خروش خاموشیست،
و آنچه بر صحنه است دیری نمیپاید.
حلمی | هنر و معنویت
آسمان را تابیدن به پیمانهی عشق، و زمین را از خون سرخ انار سیراب کردن، به پیمان نور. خورشید را در خویش جستن، و از خویش برون افکندن، و خواب را دیدن و با مضراب نواختن. از رویاها جامی شایستهی سرمستی بهر مردمان هدیه آوردن. از اندوه روی برگرداندن و از ترس و عذاب، و زهد را به صلّابهی وجد کشیدن.
مست کن! آرام باش! بیندیش! بنگر! بیدار باش، با چشم دل. ظرفات را بشناس، خودت را بشناس. بالهایت را تا آنجا که میسّر است بگشا، نه کم و نه افزون. خدا با توست، مهراس، خدا را در کنار خویش پیدا کن، به هر شکل ممکن و به هر جای میسّر؛ در آغوش یار، در میخانه، در بازار، در هنگامهی آواز جغد در تاریکی و پرواز تیز عقاب در ارتفاعات روشن ناممکن. در جلگه و در ارتفاع، مهراس، خدا با توست و به انتظار توست تا از غیاب خویش به در آیی و ظهور کنی.
هنر کن، خدا را در کنار خویش بیاب، و به هر طریق ممکن به جهان جاری کن. خلّاق شو، تا خالق به خود راهت دهد.
حلمی | هنر و معنویت
ای جان پاک چنگزن، شوریدهی نیرنگزن
این خوابها را هیچ کن، این شیشهها بر سنگ زن
بیرنگ ناب دلربا، ای تاب بیتابینما
ای سازهی ناسازها، زان رازها آهنگ زن
شد برملا اسرار ما، شد بر هوا هر کار ما
افسار ما شد دار ما، این نبض و این آونگ زن
قبض است جانها باز کن، خاموشیات آواز کن
بر خانهمان پرواز کن، در سینههامان چنگ زن
آن شعلهی حق بر کشان، بیبالها را پر کشان
بیراهها را در کشان، بیعشقها را زنگ زن
ای ماه در بازار شو، ای سینه در پیکار شو
ای دست حق از ناکجا بر کلّههای منگ زن
حلمی به طبل نور زد، بیخود بُد و پرشور زد
حالی تو ای شوخ خدا زان نغمههای شنگ زن
آه بس آفت از این حضرت و آقا گفتن
راه پایین زدن و حضرت والا گفتن
وه که زین گفت عجب سمّ و بلایا خیزد
پوچی خویش به هر گوش و زوایا گفتن
این همه نقل که از سایهی نیکان دارند
وین همه قول به پیدا و خفایا گفتن
جان تو خسته نشد زین همه ورّاجیها؟
زان دهان کف بنیامد ز سجایا گفتن؟
تو چهای پس تو کهای در ره بالارفتن؟
تو به پندار خوشی زین همه هاها گفتن؟
ای عجب دوزخ از این قوم به تک بگریزد
دیو و دد جامه درد زین همه بیجا گفتن
پشت منبر به در آمد به بیابان گم شد
که دگر هیچ نبیند ز پر و پا گفتن
حضرت حق به دمی نادم از این خلقت شد
که تویی بنده چنین پست ز پروا گفتن
تلخ خندید دل خسته ز ویرانیها
حلمی و جام می و این همه رسوا گفتن
موسیقی: Francesco Cavalli - La Rosinda, Act3
به عمق تاریخ رفتن و خویش را بازشناختن؛ خویش را یابیدن، و در امتداد خویش برخاستن و بال گشودن. در خون خویش غلتیدن و از خون خویش برخاستن، چو ترانهای ناگاه، چو شاهینی بیزمین. کلمه! ای تپش جاویدان! ای خون سرخ انار! از تو هرگز بایستادم، و این بار به تقدیری خوشتر، خموشتر، پرخروشتر باز میگردم.
آواز بازگشت، اگرکه سرزمین نور آغوش بگشاید، و به کلبهای و لقمهای نان و شراب، خادم کوچک خویش به جان پذیرا شود. پیمان دل به جا آوردم و خانهی دیوان فروسوزاندم و حال به منزل خویش ترانهها نو کنم و وصلها تازه کنم.
حلمی | هنر و معنویت
من از متن نمیگویم، از بطن میگویم. سخن از دل است، از گِل نیست. من دم دل میزنم، زین سبب است پیرامونم خلوت است. جلوهی پایین کشتهام تا جلوهی بالا گیرم. از روز رو گرفتهام تا در شب بدرخشم. تصویر نمیدانم، از نور قرنهاست جان بردهام. تنها صدا میدانم، تنها صدا میرانم.
من شعر نمیدانم،
از لامکان صفحه میخوانم.
حلمی | هنر و معنویت
آنکه راه بسیاری رفته میپندارد که هیچ نرفته، آنکه راه اندکی رفته میپندارد بسیار رفته و به آخر خطّ نزدیک است. آخری نیست، هم این و هم آن هیچ است. هیچ کمالی نیست، که هماره پلّهای بالای پلّههاست. لیکن آنکه میپندارد هیچ نرفته فروتن است و به بلوغ رسیده، و آنکه میپندارد بسیار رفته متکبّر و کودک است.
حال سوزان من و عشق به پایان نشود
آب از سر بشد و کار به قرآن نشود
گلهام کشت که با خلق چرا قصّه کنی
خاطر عشق که فرخنده به میدان نشود
عقل جادوزدهی حیلهگر حلقهفروش
دید جان من و فهمید پریشان نشود
رحمت خاص تو جز مرهم مجروحان نیست
ورنه با هر گدهای صحبت جانان نشود
رمز گفتیم و کسی قفل سخن را نگشود
گرچه از سوختگان راز تو پنهان نشود
چند روزی که به جاروکشی معبد زرّین تو رفت
کس ندیدم ز نوازشگری مهر تو گریان نشود
دل دیوانه که از صد خم معراج گذشت
دگر آن کودک پیش از دم طوفان نشود
حکم عشّاق قصاص است و قصاص است و قصاص
جان چو صد بار ز تن در نرود جان نشود
شغل ما خوابروان عقل گمانی نبرد
تا که چون حلمی از این سلسله جنبان نشود
شیخ ریا سوی دل ما میا
غرقه شوی، دامن دریا میا
راه زدی، باختی و سوختی
شد به هوا هر چه که اندوختی
نیک نگر راه به چَه بردهای
عاقبت خویش تبه بردهای
خلق مرو این همه با مردگان
خیمه مزن بر ره افسردگان
آخر این قصّه بترکد حباب
شفته شود قافلهی مرد خواب
نوبت تندرزن بیداری است
هوش که هنگامهی هشیاری است
چرخ دگر، دور دگر، دور نور
ذوب شود سامرهی زرّ و زور
وقت عرقریزی مرد دل است
وقت برونکردن گُل از گِل است
دامن از این قوم برونکرده پاک
در عدم عشق به تبدیل خاک
ای شده دل معبر تحویل سال
ای شب هجرانزده اینک وصال
سالک دل سوی دل ما بیا!
غرقه شوی، دامن دریا بیا!
موسیقی: Enrico Macias - Zingarella
به درد خوش آمدی، به دروازهی درک. خداحافظ ای کودکی و خوشباشی! خداحافظ ای نمیآموزم و میترسم از آموختن! خداحافظ ای ترس از زیستن! خداحافظ ای ترس از گناه، ترس از کارما و ترس از هر چه که بین من و زیستن حجاب است! خداحافظ ای ترس از آمیختن، ترس از زندگی! خداحافظ ای محبّت دروغین، ای نمایش رحم!
خداحافظ ای صوفی درون، و سلام بر تو ای سالک امواج مهیب زندگی! خداحافظ ای تصاویر و عکسها و ای جلوههای من خوابمانده! سلام ای واقعیت زنده! سلام ای حقیقت رخشنده در پیچ و تاب روزهای شگرف و شبهای طولانی سخت! سلام ای خاموشی رشید قدکشیده به بینهایت!
خداحافظ ای احساسهای خوب و آنی، ای رهگذران عواطف خام! خداحافظ ای جعل با جلوه های رنگارنگت و استادان دروغین شیرینگویت! خداحافظ ای سروشان خوابهای کودکی! خداحافظ ای شیرینخفتگیها و ای بوسههای نوپایی به صورت عشق! خداحافظ ای وصلهای شیرین وهم! سلام ای استادان حق! سلام ای کندن، رفتن و نو شدن! سلام ای عرقریزان روح و سلام ای فصل راستین رشد و روشنی. سلام ای زندگی!
به درد خوش آمدی،
به دروازهی درک.
حلمی | هنر و معنویت
آنکس که تجربه نمیکند، به نو شدن خطر نمیکند، به تغییر جان نمیدهد، او مرده است حتّی اگر که پندار زندهبودن کند. آنکس که سره از ناسره نمیشناسد و چپ را با راست میخواهد و خدا را با خرما، او مرده است حتّی اگر پندار زندهبودن کند.
شنیدن سخت است، گریختن آسان است. حق سخت است بر طبع نازکشیده. به تجربهکردن خطر کن! به زندگیکردن خطر کن! به آفتاب خطر کن و به موسیقی و نواهای نو! به آسمان خطر کن! به زمین خطر کن! خطر کن! بیامیز! بیاموز! زندگی خطرکردن است. زندگی آمیختن، آموختن است.
حلمی | هنر و معنویت
موسیقی: Omar Bashir - My Favourite Dance
آنکه خم شود به دستگیری کمتر از خود، آنکه سر به زیر کند، تن به زیر کند، نه به سجدهی ترس و اوهام و عذاب، نه چون بزدلان، که همچو دلیران تن فرو کشد به دستگیری آنکه نمیتواند، بهر او بهشتها سر خم میکنند و آسمانها دامن میشکنند و به رقص در میآیند و آغوش میگشایند.
آنکه عربدهکشی کند، و دامن و پرچم این و آن آتش زند و عوعو و عرعر کند و از دیوارها بالا رود، ادّعا و تظاهر و زاهدی و بوزینگی کند، چنین پست و حقیر و «گریزان» - چنان که دیدید و خواهید دید - به زبالهدان تاریخ تن و جان بیمایه خواهد سپرد.
مرد باش! مرد نیستی، زن باش! اخته مباش، «هم خر و هم خدا» مباش! هم این و هم آن نباش، که نه این و نه آن خواهی بود. دلیر باش! هر که هستی، زنده باش، دستگیر باش. دست مگیر به اطاعت از خود، دست بگیر به نجات و به آزادی، که آزادی نجات است. ورنه آزادی نباشد، نان باشد، آن نان نجس است، آن نان حرام است و آن نان که بی آزادی از حلقوم فرو رود، دوزخ است و فساد است و سرنگونیست.
حلمی | هنر و معنویت
ما را به غم هزاره بتوان دیدن
در ظلمت شب ستاره بتوان دیدن
گر رحمت عاشقان به جایی گیرد
آن آینه را دوباره بتوان دیدن
آن سایه که دیدهای ز من هیچ نبود
این نور به انتحاره بتوان دیدن
آن شعلهی جان من تو را آتش زد
آخر تو مرا چه کاره بتوان دیدن
آهنگ تو را شنیده بودم پنهان
آن صورت خوش هماره بتوان دیدن
معنای من از چنان توئی پنهان نیست
بادا که ورای استعاره بتوان دیدن
حلمی به تو مستی طریقت بخشید
پیمانه به یک اشاره بتوان دیدن
موسیقی: Henry Purcell - The Indian Queen
با مردم پندارخوی گه این کنم گه آن کنم
گه سوی مسجد پر زنم، گه سوی تاکستان کنم
گه نوش گیرم از ملک زان ساغر پندارکُش
گه قسمت از جام ازل با مردم نادان کنم
زان پردههای نقشنقش هم بگذرم دیوانهوار
آن دگر اسرار را از خویش و تن پنهان کنم
در خویش بنشینم دمی در بارگاه روشنی
جام خموشی برکشم تا خویش را پرّان کنم
صد قصّه گویم زان دم رخشان همه افلاک را
صد کهکشان گریان کنم، صد کهکشان خندان کنم
مِیبانگ جانان بر زنم سوی همه پندارها
زان ریشهی افروخته اندیشهها عریان کنم
نامت برم تا عشق را افسانهها یاد آورم
از نام زرّینت دلا هم عشق را رقصان کنم
ساقی کجا آن بادهات تا گوش پنهان وا کند
زان موسقی پردهسوز هر خانهای ویران کنم
سوی تو گیرم ناز بتهای دیرین بشکنم
عشق است نامم حلمیا آیم تو را بریان کنم
موسیقی: Lisa Gerrard - Adrift
گرچه یاران باوفا باشند تنهایی خوش است
خلوت خاموش من با یار رویایی خوش است
گرد افلاکی چو بر دوش من و تو ریخته
بینیاز از خلق دون این طرز آقایی خوش است
با شریکان نهان بنشسته در بغداد روح
با تو تا دارالسّلام این رقص شیدایی خوش است
عشق را تا نام بردم جنگها آغاز شد
گه مسلمانی به راهش گاه ترسایی خوش است
دیدمش صبح عدم تقدیر آدم مینوشت
چون رسیدم گفت از تو بادهپیمایی خوش است
کفر را بالاتر از ایمان مفتی رتبه است
تا ندیدی اولیا معشوق هرجایی خوش است
حلمیا کس دانهی معنی نمیچیند، خموش!
حالیا بی هیچ گفتاری همآوایی خوش است
موسیقی: Bruno Ferrara - Amore Mio
دوش در آن مردم راحتزده
مصدر جمعیّت عادتزده
روح به جان آمد و فریاد زد:
مُردم از این جمع عبارتزده
خسته از آن انجمن منپرست
خورده و خاموش و جماعتزده
بر شدم از دام فلک پرکشان
زان همه خواران حماقتزده
ننگ بر این من که مرا تن کشد
در فلک تنگ حجامتزده
سوی خدا میروم و در خدام
تا که چه فهمد تن غارتزده
من نه چو وعّاظ برم در میان
حرف خداوند تجارتزده
حلمی افسانهام و فارغم
از دد و دیوان اشارتزده
نان ابلیس خوری آب طهارت چه کشی؟
آه و افسوس ز انبان خباثت چه کشی؟
بنده درویشم و از توبه به صد مرتبه دور
تو که شاهی سر سجّاده به حاجت چه کشی؟
سبزهی بخت من از روز ازل گلگون است
قامت سبز فلک را به اسارت چه کشی؟
خوشم آن روز که از یاد بری نام مرا
قلم خبط و خطا سوی نهایت چه کشی؟
همه بر باد رود قصّه و افسانهی ما
شب و روز من تنها به حکایت چه کشی؟
طلب عشق نکردیم و چه عشقیست کنون
ناز پیمانه ز محراب عبادت چه کشی؟
ناز معشوق کشید این دل و بیهوده نکرد
ناز حکّام ظلام و شه غارت چه کشی؟
حلمی از شعر تو ابلیس به معراج رود
پس بر این نقد گران آه ندامت چه کشی؟
خوشم از آنکه موج جان بخیزد
خوشم کشتی دلِ توفان بخیزد
خوشم از مردن و از تازه جستن
خوشم با درد تا درمان بخیزد
مرو ناخوش ز پیشم ای دل خون
بتپ تلخیده تا قندان بخیزد
غریبی پیش گوشم دوش میگفت
هر آیینه که شب رقصان بخیزد
سحر روح دگر از تخت جستم
چنان اینی که فردا آن بخیزد
بگفتی راه و گفتم راه این است
تو ویران گشتی و ویران بخیزد
بهُش حلمی که این ره خوابگیر است
هر آنی لشکر عصیان بخیزد
خداوند ذات خلّاق است، و خلّاق تنها خلّاق را به خود میپذیرد. معنویت به تنهایی به یک گوشه نشستن و ذکر گفتن نیست، بلکه از خود بیرون رفتن، دیدن، شنیدن، آموختن و به کار بستن است؛ آموختن شیوههای خلّاق، هر بار زاویهی نگاه را تغییر دادن، بالاتر بردن و دوباره به همه چیز از نو نگریستن است، رنج سخت جرأت کردن و آموختن را به جان پذیرفتن، هر بار زایمان دردناک آگاهی را به جان خریدن. در آن راه که دردی نیست، رشدی نیست، مردی نیست.
پیراهن پاره کردن، هر بار و هر بار، و آموختن و آموختن، به تکرار و تکرار. از فکر و ذکر چیزی نو درآوردن و به جهان عرضه کردن. دستان دعا را پایین آوردن و دستان بخشنده را در جای خود کاشتن! سفر روح بیرون رفتن است، آزمودن و خطا کردن است، و به کار بستن راههای نوست.
عارف، عابد نیست، بلکه رهروی خلّاق زندگیست، و راه عشق نه راه زهد و عبادت، که راه هنر است، هنر عشق را دریافتن و به روشهای نو به جهان عرضه کردن.
حلمی | هنر و معنویت
بالا بود، نه در مقام دل، که در مقام جاه. به دیگران به دیدهی حقارت مینگریست. جز خود و دوستدارانش نمیدید. سر نگون میکرد به کوچکی. دل نمیافراشت به عظمت، به فروتنی.
چنین راهی که ققنوسان بزاید
هزاران تن بگیرد جان بزاید
چنین ماهی که خون از دل فشاند
بگیرد هر چه این تا آن بزاید
چنین وصلی مرا تا صبح رقصید
مپنداری که شب آسان بزاید
به شیطانی که تیغ عشق دارد
دلی دادم که الرّحمن بزاید
بزاید تا بزیَد تا بپاید
به پاییدن چه خونافشان بزاید
بدین ساعت که جان از رنج توفید
شهام گفتا شبان اینسان بزاید
شبان گشتم که از صد شب گذشتم
شبانی این چنین توفان بزاید
به حلمی گفته بودم عشق این است
نهایت هم شبی جانان بزاید
موسیقی: Shye Ben Tzur - Sovev
پیروزی بزرگ آن است که شکست بزرگ به همراه آورد. آه ای شکست بزرگ! ای فروریختن! آه ای زوال! بیا و ما را فروتنی بیاموز. ما را آفتاب بیاموز و سکرات ظلمت به پایان بر.
آنچه میآموزاند شکستهاست،
آنچه برمیخیزاند افتادنهاست،
بس مبارک باد این شکستن و این افتادن!
حلمی | هنر و معنویت
موسیقی: Sayat Nova - Tamam Ashkhar
آنچه راه چپ به ما آموخته است: خلق یک شیطان بزرگ و انداختن تقصیرها و کوتاهیهای خویش بر دوش او. در جهاد اصغر باختن، و از ترس نور به تاریکی پناه بردن.
آنچه راه راست به ما آموخته است: شیطان بزرگ نفس من است، و آنگاه چشم و گوش و دل و جان بر جهان بستن، هراس از زیستن و سر به گریبان زهد و خوف فرو بردن، دامن از زندگی و تجربیات نو کشیدن و نامش را جهاد اکبر نهادن. از ترس تاریکی، دامن نور را به چنگ فشردن.
آنچه راه عشق میآموزاند: زندگی را به تمامی زیستن، بی هراس از تاریکی و بی تمنّای نور. دامن افشاندن در جهان و سر افراشتن در روح. موسیقی خدا را جستن و بر بالهای صدا از شیطان نفس خویش و از دام جهان پاکوبان و دستافشان برخاستن.
حلمی | هنر و معنویت
موسیقی: Vitas - Opera 2
ما بر زمین چنان نامهایی نگرفتیم، تقدیر نشدیم، تقدیس نشدیم، آقا نشدیم، چنانکه زنده بودیم چون مردگان افراشته نشدیم. ما باج جمعیتها ندادیم و با آیینها نرد نباختیم و با مذاهب لاس نزدیم. پس رانده شدیم، چرا که پیشتر از بالا خوانده شده بودیم.
رستهام از کمال انسانی
از حروف قیل و قال انسانی
از جهات بیثبات زوال
از جنوب و از شمال انسانی
چون که برجستهام به قامت روح
باک نیستم از رجال انسانی
زحمت عمرها بسی بردم
تا که شد پاک سال انسانی
هر کسی ریسمان خود بافد
در پی اتّصال انسانی
من ولی غرّهام به حالت خویش
غرقه در ارتحال انسانی
حلمیا چشم حال خود وا کن
بسته کن چشم و چال انسانی
بر لبهی تیز تیغی به قامت آسمان گام برمیدارم. گاهی به شتاب میخیزم، گاهی به سلّانگی و ناز میخرامم. گاهی میایستم بر جهانهای فروخفته در مَه غم و دود ظلمت فریاد برمیزنم. یکی را بیدار میکنم، به راه خویش به بالا ادامه میدهم. گاهی پریشانشدهای در شبی تلخ از ظلمت از رنج نعره میکشد، پس فرو میآیم، دست میگیرم و دست میافشانم.
گاهی میلرزم در ارتفاعی مهیب، گاهی سخت میگریم، و آنگاه ثانیهای در بیزمان میبایست که بگذرد، و آن دم سخت میخندم و رنجها به هیچ میگیرم. رنجها نیز میخندند و تبدیل به شعف میشوند.
آه که گفته است در خدا تنها شعف بیحساب است و تنها دلریسهرفتن از شادمانیهای بیحد؟! نه، در خدا رنج است، رنج بیحد، رنج همه از راه ماندگان، افتادگان و رنج تمام جویندگانی که در ظلمت بیحدّ جهان او را میجویند. در خدا تمام اشکها و تمام فریادهاست. در خداست رنج هجران از روحهایی که به تمنّای اویند و در راههای عبث میگردند و در خداست شعف وصال تمام ایشانی که در دمی راه را مییابند و بال شکرانه میگشایند.
در خداست تمام حرفها،
و در خداست تمام خاموشیها.
حلمی | هنر و معنویت
روح به بطن و اصل نظر میکند. انسان خویشفراموشکرده، از خودبریده، از روحبیخبر، به عوارض نظر میکند. چون حباب که به حباب مینگرد و آن دگر بلعیده میشود. لیکن روح بیدار، بر سر جای خویش استوار، ایستاده بر فراسوی زمان و مکان، حبابها در دامنش میشکنند، و او به درون، به بالا، به بطن، به اصل، به گوهر الهی خویش، به خدا نظر میکند و در خدا تنیده میشود و در خدا میگسترد.
حلمی | هنر و معنویت
این که عقیده نمیتواند یک مستراح را هم اداره کند، صحیح است. چرا که در شهرها دیدهایم و در جادهها دیدهایم، که عقیده حتی یک مستراح را هم نتوانسته نظافت کند، چه برسد به خلقان، چه برسد به خویش، جه برسد به عالم!
زاهد؛ این بزدل، این آلوده، مستراح خویش است، مستراح خلق است، مستراح عالم است. این طفل به هدررفته، خویش را که نمیتواند اداره کند، چگونه عالم را تواند؟
سخن حق سخت است، بس تلخ است بر طبع نازدیده. سختیش میتوانی؟ تلخیش میتوانی؟ سنگینیش میتوانی؟ اگر توانستی آنگاه لاف بزن. هر چند لافزدن حرام است، امّا تو حرامزاده لاف بزن، اگر سختی را توانستی. اگر که بتوانی.
تلخی نیز از تو تلخ میگریزد،
ای شیرینچشیدهی ناز!
حلمی | هنر و معنویت
جهل و کبر ملّتها را درو میکنند، ادّعای خودشناسی، ادّعای خداشناسی، این که من برترم و راه من، دین من، کیش من، فکر من، شیوهی من برترین است. باری زندگی عزم میکند تا حقیقت خویش عریان کند. زندگی عزم میکند تا بر دهان طفل خام عقیده زند.
بشنو! ببین! تجربه کن! زندگی چنین میگوید. مرده میگوید نمیخواهم. خودبین میگوید من باید دیده شوم. کوتاه میگوید من بلندترینام، دیگران باید به من بنگرند. آری دیگران به تو مینگرند، لیکن به خردی و نادانیات.
زندگی میگوید: اینک تاوان!
اینها همه تجربه کن تا بزرگ و آبدیده شوی.
حلمی | هنر و معنویت
موسیقی: Sayat Nova - Tamam Ashkhar
دل به سان قبلهنماست، سوی تو نشانه میگیرد
آدمی غریبه مییابد، در تو آشیانه میگیرد
ای دریغ روزگارانی که نماز عقل میخواندم
حالیا به مذهب عشق دل ره ترانه میگیرد
ای جهان ببین که چشمانم سوی عالمی دگر دارند
جان من ز بهر اسبابت نی دگر میانه میگیرد
ای زمین ز چرخ دیرینت رستم و به روح برجستم
ای زمان ببین که پروازم سمت بیکرانه میگیرد
با تو مردم زمانه کجاست ای دل خدایگونهی من
تو برو رهاییات خوش باد، مردمت بهانه میگیرد
حلمیا ز چرخ ویرانی دل کن از طریق پیشانی
پشت سر جهان با تو راه خانه میگیرد
ای دریغ از من که روزی اینان را تنگ در آغوش میفشردم، مگر که هنر آموزند و راه و رسم زندگی. ای دریغ از من و سخت افسوس و دو صد ناسزا بر من، که روزی ایشان را تنگ در آغوش فشردم، مگر که کودنانِ شر خیر آموزند و به روشنی برخیزند.
شاید هرگز در تن به تو باز نرسم. شاید باز بمانم و پای گِل لنگ بماند، لیکن هرگزاهرگز پای دل لنگ نخواهد ماند.
روی خود از خلق پوشاندهام، امّا بوی خود نه. چرا که بوی من بوی توست، چرا که روی من روی توست. آن نیز به وقت گشوده دارم.
مرا، این صیّاد نوا، به مُلک بینوایان نشاندهای. هر چند این را خود خواستهام. مرا در جهت مع خویش نشاندهای، در ساعتی چپ، در عمقی از زمانهای غریب، من قریب را. هر چند اینها همه خود خواستهام.
تن اگر برسد یا نه، این جسم گِل، پای دل هرگزاهرگز لنگ نخواهد ماند.
خود را رسیده میرقصم.
حلمی | هنر و معنویت
در چشم خستهام خواب ارچه آرزوست
خفتن چه باشدم در جلوهگاه دوست
بلوای اندرون رخصت نمیدهد
بیدار مردمک از مردمان اوست
قلبم که دیرگاه بیواژه میتپید
چون شهد او چشید دائم به گفتگوست
این کیست جامهام صد گونه میدرد
هر گونه میرود فارغ ز جستجوست
از آب دیدهام شرمی چه بایدم
چون خود حضور او ناموس آبروست
از جام کهنهاش نوشم به هر دمی
نقشش چو بادهای، جانش یکی سبوست
خنجر کشد مرا فارغ شوم ز خویش
این گونه یار هم، این گونه هم عدوست
در پیش چشم او از خود چه دم زدن
جان مست بادهاش بی خود به هایوهوست
برخیز حلمیا زین واحه پر گشا
اسرار جام او افسانهی مگوست
باری زمان فروخفتن توفان است، تا پایههای لرزانشده به آرایشی کذب فراخیزند و چهره و جان رسواشده بیارایند، که نه هرگز هیچ نبوده و نخواهد بود. گردنهای افراشته به کبر و دهانهای گشاده از ناسزا لیکن خاموش ماند. آری که بشر به تلخی میآموزد و به برکت رنج برمیخیزد.
قاضیان نامروّتی کنند و وکیلان دروغ بندند و رهبران خم به ابرو نیاورند، و خلقان از طبع کج خویش رنج کشند، زاری کنند، لیکن دریابند. عاشقان عاشقی کنند، از عاشقیشان جهانها بیاشوبند و به خاک افتند و به پا خیزند. آن زمانه که از توف رنج و بلا عاقلان عاقلی فراموش کنند، عاشقان چنین نخواهند کرد، چرا که عاشقان بیدارند و هرگز در خوابهاشان نیز یک دم پلک فرو نمیکشند.
عاشقان بیدارند،
و حاکمان پنهان جهاناند.
حلمی | هنر و معنویت
ذکر خود گویم و پرواز کنم تا بر دوست
باز چون باز نشینم کُلَه منبر دوست
من نه چون سایه کشم رخت سیه تخت زمین
غنچهی صبحم و اطوار کنم بر سر دوست
بوی خون میرسد و طلعت ابلیس از دور
مست میخیزم از این خلقت بلواگر دوست
شرع تو خواندم و این شیوه مرا سود نکرد
کعبه آتش زدم از این دم جانپرور دوست
گفته بودم به فلک خاک من از دیده زدای
گوش میکرد و نمیکرد من و محضر دوست
وعدهی چشم تو شد خاتم تنهایی جان
عالمی پام فتد باز منم چاکر دوست
ساقدوشان تو این کار به منّت نکنند
مژدهام داد و در این قاره شدم معبر دوست
خواب دیدم که تو در منظر خوبان گذری
خبرم بود که بیدار شدم در بر دوست
شرع نو خوانم و شالودهی بدعت فکنم
پیر سنّتشکنم گفت و منم کافر دوست
خوابگاهی که هم آن دولت بیداری ماست
مقدمش دوخته و مردم آن منکر دوست
حلمی از گوشه برون خیزد اگر حکم کنی
عطر پختی و رود عاقبت از مجمر دوست
گویند ستارگان آنجهانی باشیم
بر روی زمین به بینشانی باشیم
در صورت یار سالکان گمراهند
ما باطن بیصورت جانی باشیم
آن را که نبوده ابتدا ختمش نیست
بیخاتمه روح لامکانی باشیم
هر آینه روح دگری میخیزد
ما نیز به شاباش نهانی باشیم
هر ثانیه جنگ دگری در راه است
در صلح رسیدگان آنی باشیم
ای خوابزده بهش که وقتی ناب است
تا خارج از این ره گمانی باشیم
حلمی ره سرخ دل را بگشود
ما دلشدگان به مژدگانی باشیم
آخر ندارد ای جان این راه آسمانی
دیشب به خواب دیدم آن جلوهی نهانی
در خود تپیده بودم از انعکاس رویش
در پیش لوح آتش، در پس مه شهانی
صد گونه خُرد و خاموش در خاک میخزیدم
تا روی عشق دیدم، آن هیبت جهانی
خلقت به منظرم بود چون خوابگاه راکد
جانم چو موج برخاست زان باد کهکشانی
دیگر نه خویش دیدم زنجیر چرخ مزدور
سقف فلک شکستم وین چرخ استخوانی
ساقی به کف پیاله باز آر تا ببینم
نقش و خطوط دیرین در جام ارغوانی
تا قصد باده کردم بر باد رفتم از عشق
تو بادبان بر انداز گر خواستار جانی
جانان چون دوش گفتا این خطّ و راه آخر
برخاستم برابر زان حرف آنچنانی
گفتم درود بر تو ای شاه چارده وصل
گفتا سلام ای جان وین راه بیزمانی
حلمی که شعر زنده در شرح عشق میگفت
نامآور جهان شد بی نام و بی نشانی
مژدهای آمد ز ماه راستین
شد برون دست نهان از آستین
دست غیب آمد به جان برخاستند
خفتگان دامنکشان برخاستند
خفتگان جور دگر میخواستند
بهر خود گور دگر میخواستند
لاکن آمد گفت این گور شماست
این چنین رنجی و این نور شماست
پیش از این در آب و نان پرداختید
تن ره بیهودگان انداختید
بعد از این باید به جان برخاستن
از زمین و از زمان برخاستن
بعد از این پرواز بی صرف عدد
بی مقامات و موازین حسد
جان گرفتم از عدم تا جان دهم
آنچه دشوار تو بود آسان دهم
ای خوشا این برکتِ از رنج تر
ای خوشا این نعمتِ از گنج بر
کِی شرابی فارغ از رنج لگد
کِی دلی از سنگ بی رنج اشد
بر جهان این خاکروبیها ببین
چشم شر بربند و خوبیها ببین
هم بگویم فارغ از این خیر و شر
اوج گیر و روح شو ای روحپر
اوج گیر از خواب و از اسفار روح
یک دمی هم شعله کش در غار روح
آتشی، آبی و ضربی و دمی
خونی و آهی و درد و مرهمی
اوج تلخی بین سرش بس تاجهاست
در دل ظلمت ببین معراجهاست
در دل ظلمت سپاه روشنیست
ارتفاع آهِ دل تا بیمنیست
ارتفاعت خاصه دل را آرزوست
درد را میجو که درمانت در اوست
موسیقی: Lilit Bleyan - Mood
انجمنها از خدا دارد دلم
حرفهای آشنا دارد دلم
بهر بیدردان جفا چون تیغ زهر
بهر بیماران شفا دارد دلم
گفت با ما این همه تبعیض چیست؟
گفتم انواع وفا دارد دلم
با خوشان رسم و آیین و بزک
خوشههای ناسزا دارد دلم
با قویقلبان جهد و راستی
بوسههای بیهوا دارد دلم
هر چه حکم عشق جاری در منست
بیهوا بر روحها دارد دلم
از فروغ مشعل مردان عشق
آتش بیانتها دارد دلم
نور میبارد به رهگمکردگان
بینوایان را نوا دارد دلم
هر که را نزدیک شد دیدارها
از ره پنهان ندا دارد دلم
همچو حلمی در گریبان عدم
گنجها بی ادّعا دارد دلم
موسیقی: Monteverdi - Lamento della Ninfa
این راه ز هیچ قد کشیدهست آنی
تو کشتی هیچگشتگان میرانی
عطری که ز تلخِ روزگاران خیزد
شیرینِ دوباره میپزد پنهانی
خاموش نشستهام که تن گر گیرد
از آتش خود برون کشم
لببسته ز آسمان سخن میگویم
بر روی زمین سست بیایمانی
زاهد که به باد کبر دی میخندید
امروز وی و مساحت ویرانی
هر کلّهی شر به خاک باید گردد
در ساحت ماه کامل یزدانی
خیری که ورای خیر مفلوکان است
تقریر کند فرشتهی آبانی
افتاد چو کوه و کس صدایش نشنید
آن تپّه که شانه میکشید عصیانی
آن نور و صدا که آب و نان روح است
حلمی بنمود در چه ظلمانی
روح ذرّهی خلّاق خداست، پس آنچه که میکند - آن روح که به روح رسیده است و خویشتن خویش را عریان کرده - خلّاقیت است. این راه به سوی خلّاق شدن است، و عاشقان خلّاقان بخشندهاند.
باید به پرده رفتن، جام خطر کشیدن
از جامهها گسستن، بی جامه پر کشیدن
باید به جنگ منها با عقل در فتادن
بر کلّ هستی خویش خطّ حذر کشیدن
کشور به کشور از خود باید برون نشستن
تاریخ خویشتن را از خود به در کشیدن
این گونه رنج بردن مر رخصت شفا نیست
باید که هیکل درد هر شب به بر کشیدن
گر راحتی بخواهی زین چارمیخ وحشت
باید بسان آتش بی خویش سر کشیدن
جام خدا چو خواهی شب تا به شب چو حلمی
بار همه جهانها باید چو خر کشیدن
سرگشته و حیرانم زین بازی جانفرسا
پیدا و کرانم نیست زین عشق کرانفرسا
سامان خراباتی در چشم تو میبینم
پیمانه لبالب ده ای جان جهانفرسا
ساقی چو تویی باید تا مست ز پا افتد
افتانم و خیزانم زین جام نهانفرسا
تا تاج دهی جان را تاراج دهی جان را
ما باج خراباتیم ای تیر کمانفرسا
راهیست که سامانش بیکاری و بیماریست
ما کار نمیجوییم ای کار امانفرسا
زین دام رهایی نیست، جز راه تو راهی نیست
ما قسمت صیّادیم زین صید روانفرسا
تا باد بهار آورد طوفان همه گلها برد
چون باد وزیمان هی هی باد خزانفرسا
حلمی که به پیمانه جان بست و ز جان افتاد
بادا که به پا خیزد زان سود زیانفرسا
حال من همهی اینها را تکّهتکّه میخواهم، همه اینها را پارهپاره میخواهم. هر که بر سر جان خویش، به پای تخت خویش، به پایتخت خویش میخواهم. حال همه را به پایتخت خویش میخوانم.
درباره این سایت